صبح که پا شدم مامان خونه نبود. رفته بود برای صبحونه نون بگیره. وقتی برگشت ازون کیک کشمشی هایی خریده بود که روکششون بنفشه و کشمش هاش فقط چند تا دونه ته کیکن. بعد یادم اومد که ازونا میگرفت برام و میذاشت تو بساطم تا من بتونم تو قطار تهران، یه چایی سفارش بدم و با چایی ام بخورمش.
بعد یادم اومد که قطار رو برای اینکه میتونستم چای بگیرم بیشتر از اتوبوس دوست داشتم. همیشه هم دعا دعا میکردم کنار پنجره بیفتم و یه لیست از قبل اماده میکردم که همزمان بهش گوش بدم. یادمه سال اول پادکست دانلود میکردم و تو اتوبوس بهشون گوش میکردم.
همه شب هایی یادم اومد که تنها یا با یه سری دختر دیگه با کله های پر از ارزو و عطش برای هنر و علم و موسیقی میرفتیم تاتر میدیدیم و برگشتنه راجع بهشون بحث میکردیم.
یاد همه کافه هایی افتادم که کشف شدن و کافه هایی که از کنارشون رد شدم چون جیبم خالی بود و اخ که کاش یاد بزرگترین دلتنگیم یعنی نمایشگاه کتاب نمیفتادم. مخصوصا اون شبی که انقد بین قرفه ها تاب خوردیم با مهسو، که اخر سری با بقیه فروشنده ها رفتیم بیرون و بعد اسنپ گیرمون نمیومد و پاهامون انقد درد گرفته بودن که یه گلدون مثل مبل راحتی به نظر میرسید.
یاد این افتادم که بعضی وقتا پشت در سلف منتظر میموندیم تا باز شه و از سر تنبلی نمیرفتیم تا خوابگاه که بعد برنگردیم. و خواب میموندیم و به غذا نمیرسیدیم، کلاس رو میپیچوندم تا با سانشاین وقت بگذرونم. یاد همه کسایی افتادم که باهاشون به گربه ها غذا میدادیم و باهاشون بازی میکردیم و یاد پای هیوا افتادم که تو اتاق تی وی روش میخوابیدم و باهم فیلم میدیدیم و خوراکی میخوردیم و انقدر خوش میگذشت که منو یاد علامت بی نهایت میندازه.
اون روزا و اتفاقا انقد دور به نظر میان که انگار هیچ وقت اتفاق نیفتادن، انگار یه خواب بودن که تازه الان به یاد اوردمشون.
در عین حال به این فکر میکنم که این روزها هم داره خوش میگذره و باید قدر همین لحظه که نشستم و دارم پست مینویسم رو بدونم قبل اینکه اینم تبدیل بشه به یه خوابِ دور دیگه...
جالبه که چطور اون فقط یه کیک کشمشی با روکش بنفشه، ولی قد یک ترا و دویست مگ خاطره و تصویر و حس و حال و رایحه رو تو خودش ذخیره کرده.
من قطعا بهتر شدم و یه استدلال خوب برای اثباتش دارم!
هرروز دارم بد اخلاق و بداخلاق تر میشم و این میتونه چند تا دلیل داشته باشه.
اولی و محتمل ترینش پریوده. شاید فقط دلم میخواد دلیلش پریود باشه که به دلیل دوم نرسیده باشم.
دلیل دوم اود کردن دوباره افسردگیمه. که خب میتونه برای کم شدن دوز داروهام باشه یا برای قرنطینه و زیادی دیدن ادمایی که من انتخاب نکردم تو زندگیم باشن. هرچند مطمئن نیستم درمورد دوستامم من کاملا خودم انتخاب کرده باشم ولی حداقل میتونم خودمو گول بزنم.
حقیقتش اینه که من میخوام که خواهر خوبی باشم ولی این خیلی کار سختیه ازونجایی که از برادرم متنفرم. نه برای اینکه باهام بدرفتاری میکنه، بیشتر بخاطر شیوه زندگی و عقاید ناپایدار متعصبانه اش.
هرچند که باید اعتراف کنم که از بچگی ازش کینه دارم. وجود این ادم کل زندگی منو اون موقع ها زهرمار کرده بود. تا همین اواخر که یهو تصمیم گرفت بشه گل پسر خدا و حتما بره بهشت. ودف.
دارم روز به روز وسواس های جدید پیدا میکنم. یکیش اینه که مبادا روانپزشکم رو درمورد مریضیم اشتباهی راهنمایی کرده باشم و من واقعا در حال درمان نباشم و اون بیخودی قرصامو کم کرده باشه ولی کام ان، وظیفه اونه بفهمه من چمه خب. اگه انقد نمیپرید وسط حرفم تا چیزایی رو تحویلم بده که خودم بلدمشون، الان بهتر میفهمید من چمه.
مامان بابام یه اصرار مسخره ای دارن به اینکه من از اتاق برم بیرون پیششون و من نمیخوام بهشون بگم که صدای تلویزیون انقد ازارم میده که مجبورم در اتاقو ببندم و موزیک بذارم تا یکم بهتر بشه. در حالی که دلم لک زده برای سکوت. ولی اعتراف میکنم که تو سکوتم دلم میگیره.
هیچ وقت از شر این بیماری راحت میشم؟ گمونم دارم میشم، ها؟ یا نه؟ منظورم اینه که درمان که خطی نیست. صعود و سقوط داره، رایت؟ ولی چه فایده داره همه تلاشام اگه انقد مامان بابا و برادرم رو اذیت میکنم؟ میخوام به خودم قول بدم فردا خوب شم و از دلشون دربیارم ولی این دقیقا قولیه که دیشب هم به خودم دادم و امروز باز گند زدم.
بیا اعتراف کنیم مدی، سرحال بودن و لبخند زدن و مهربون بودن از من و روان فرسوده ی شکسته ی من بیش از حد انرژی میگیره و یه هفته هایی مثل این هفته که هم جسمم کم اورده هم روانم، نمیتونم، نمیکشم...
ولی میدونم که باز تلاش میکنم. میدونم که تسلیمش نمیشم چون این چیزیه که هستم. حماقته یا خوش بینی، کاری جز این ازم برنمیاد. پس اره، با اینکه امروز شکست خوردم، فردا باز تلاش میکنم که از دلشون دربیارم. با اینکه امروز برگه نقاشیم رو پاره کردم فردا باز یه برگه جدید برمیدارم و تمرین میکنم. با اینکه انگار بهتر نشده بودم، بازم میرم دکتر و بهش میگم که چقد اوج و فرود داره حالم.
با اینکه بازم دلم برای مردن پر میکشه و به خودکشی فکر میکنم، با اینکه دوباره دنیا بجای اسمون ابی شبیه دریای اتیشه، من سعیم رو میکنم... خسته ام، خیلی خسته ام. طاقت میارم؟
بیاین فراموش نکنیم که لوفی، مردی که قراره پادشاه دزدهای دریایی بشه، یه بار گفت:
the words "give up" are for those who have fought to the very end.
زیاد خوابتو میبینم. این دفعه حتی دیگه چهرهات رو هم ندیدم. ولی همون حسو بهم میدادی. امنیت و آرامشی که همه وجودم رو پر میکرد. با تو، احساس میکنم بال دارم و پرواز میکنم. این بار انگار جایی زندگی میکردیم که پشت خونهها، پر از مزرعه بود. شبیه چای باغ. با هم یه مزرعهای رو پیدا کردیم که توش حیوونا رو نگه میداشتن. یه جایی نشستیم نزدیک روباهها. روباها بهمون سر میزدن.
وقتی دستت رو میگرفتم، همونجا، فکر کنم اون حس شبیه بهشت باشه. چون، شبیه هیچ چیز دیگهای نیست که قبلا حسش کرده باشم. فقط همون یکیه، فقط با گرفتن دست تو به وجود میاد.
انگار هربار که به خوابم میای یه مانعی برامون هست. اما همیشه حلش میکنیم، چون میدونیم که ما مثل دو تا تیکه پازلیم که هم رو کامل میکنیم و تا ابد باید همینطور بمونیم، پیش هم. بدون اینکه راجع بهش حرف بزنیم هردو میدونیم چی بینمونه، انگار کل دنیا رو پر کرده باشه و تو ریههامون لونه داشته باشه.
نفس کشیدن تو اتاقی که تو هستی، اون چیزیه که منو زنده میکنه. تا اون موقع، تا اون لحظه، تا اون هوا، من هیچی نیستم جز یک مرده متحرک.
دارم به این فکر میکنم که شاید اراده برای متوقف کردن خود، تنها سد بین ما و بیماری روانیه.
امروز یه پادکست راجع به جنایت های مختلف گوش میکردم. پسر پونزده ساله ای که مادربزرگ و مادرش رو کشت چون ازشون متنفر بود. پسری که همه خونواده اش رو کشت چون ازارش میدادن. درکشون خیلی کار سختی نیست. ادمی که میخواست یکیو بخوره و براش داوطلب پیدا کرد. خب درک این یکی سخته ولی در انتها جلوی خودشو نگرفته. هیچ کدومشون اراده کنترل خواسته هاشون رو نداشتن. حتی اون قاتل سریالی هم این اراده رو نداشته، به همین سادگی. اونا فقط کاری رو که میخواستن انجام دادن و به لذتی که میخواستن رسیدن و با هوش بالا موقعیت خودشون رو حفظ کردن.
اخلاق چیزیه که باعث شد اونا همه خودشون رو لو بدن. یعنی حتی ادمایی که انقدر با خودشون صادقن که در حد جنایت به میل خودشون عمل کنن، بازم اخلاق یه جایی گیرشون میندازه. خب، گاهی. خیلیا هستن که هرگز لو نمیرن. اونا خوشبخت بودن؟ اگه اخلاق نبود و هرکاری که میلمون میکشید انجام میدادیم خوشحالی رو پیدا میکردیم؟
یکی کمال گرایی و یکی اخلاق دو تا مانع بزرگ در مورد شادی بشر حساب میشن. نمیدونم از کجا شروع شد ولی خودم رو با این تفکر رشد دادم که رهایی بیشتر مساویه با شادی بیشتر. ولی بعدا یاد گرفتم که کنترل کردن خودم خیلی بهتر جواب میده. وقتی کل وجودم پر از نفرت میشه، دعوا نمیکنم. فقط خودمو تو اتاقم حبس میکنم و انقد موزیک گوش میکنم یا سریال های کمدی میبینم تا دوباره اروم و مهربون شم و بتونم با لبخند برگردم پیششون. اگه نرم اتاقم و اگه یه چاقوی تیز بردارم و کارشون رو تموم کنم، اون وقتی که فقط دلم میخواد نباشن، وجودشون رو پاک کنم، اون وقت من میشم خود اون جنایتکارهایی که امروز از فکر به وجودشون کل روز رو میترسیدم.
اینم مازوخیستمه، کل روز به یه پادکست ترسناک گوش دادم حالا حالم خیلی بده. باید به حرف مامانم گوش میکردم و جلوی خودمو میگرفتم و دیگه گوش نمیدادم. اما اراده اش رو نداشتم و دوباره به این نقطه میرسیم که اگه اراده ادم قوی تر باشه، خوشحالتره.
شات از فیلم what we do in the shadows
اگه بخوام یه لیست از علایقم بنویسم قطعا مرگ جزوشونه. هیچ ربطی به افسردگی یا غم نداره. مرگ فقط برام یه پدیده خیلی جذابه، مثل یه دریا از واشی عاشقشم. حتی نمیتونم تصور کنم که بدون انتظار مرگ زندگی کنم.
مرگ مخالف زندگی نیست، مرگ یه بخشی ازشه. بنظرم ادم نمیتونه عاشق زندگی باشه و مرگ رو دوست نداشته باشه. مرگ رسیدن به قله است، رسیدن به اوجه.
مرگ سرشار از شگفتیه. ما نمیدونیم چیه و بعدش چطوره و این نهایت هیجانه. مرگ امید به رهایی بیشتره. مرگ امید به تجربه جهانی دیگه با قوانینی دیگه است، و یا حتی نیست شدن و ارامش ابدیه.
بنظرم مردم از مرگ میترسن چون نمیخوان ریسک کنن که ببینن بعدش چی میشه. ولی اینجوری ممکنه کلی چیزای شگفت انگیز که اون پشته رو از دست بدن.
به قول بابابزرگ سقراط که میگه ترسیدن از مرگ جز این نیست که خودمون رو دانا بدونیم به چیزی که نمیدونیم چیه، شاید مرگ یه موهبت باشه.
من انقد دوسش دارم که تقریبا مطمئنم که هست.
یکی دیگه از علایقم عکس گرفتن از جسده. از چیزای مرده. اونا زنده بودن و الان دارن محو میشن، یجوری که انگار هیچ وقت نبودن. و با این محو شدن باعث به وجود اومدن زندگی های جدید میشن. اونا به سرانجامشون رسیدن. و این برای من جذاب و زیباست.
من حضور مرگ رو همیشه کنار گوشم حس میکردم. از وقتی خیلی بچه بودم، همیشه صدای نفساش رو که به نفسام چسبیده بود میشنیدم. همیشه یجوری زندگی کردم انگار که مدت طولانی زنده نمیمونم. همیشه یه وصیت نامه نوشته شده دارم، حتی برای مرگم مرثیه هم نوشتم.
من یکی از بزرگترین فن های مرگم و میخوام در بهترین حالتم میزبانش باشم. دستشو میگیرم و در طول زندگیم باهاش پیش میرم و وقتی موقعش رسید، میذارم این دفعه اون منو با خودش ببره.
اون چند روز خوب بودن خیلی نفس گیر بود. ولی طاقت اوردم و احساس میکنم یه قدم به سمت جلو برداشتم. یه قدم خیلی سخت. الان عادی ترم. دیشب نخوابیدم. مسواک زدم، قرصمو خوردم. دستشویی رفتم و رو خودم پتو انداختم. هیچی. تا بعد از اذان و بعدترش هم بیدار بودم. یه تصاویری از و تو سرم تکرار میشد. و خب نی ساما. عجیبه که دیگه احساس نمیکنم نی ساما ازم دوره. انگار اونم مثل اردلان بخیه خورده به دلم. خوش اومده. تا ابد میزبانش میمونم.
دارم به این نتیحه میرسم که شاید رمز خوب بودن حفظ کردن ارامشه. بهم نریختن و کنترل رو دست احساسات ندادن. تمرکز روی صدای تلق تلق دریم کچر با در اتاق هر بار باز و بسته اش میکنم و جوونه ی انبهم به اسم شیون که شده همه فکر و ذکرم.
ولی امروز که باز تبدیل شدم به خلا و احساس خستگی میکنم، میفهمم که هنوز راه درازی رو در پیش دارم، اما به نسبت دیروز کوتاه شده. بیهوده نبوده.
دوباره میتونم خوب بشم.
هر دفعه که قراره برم پش روانپزشکم کل روز فکرم درگیر میشه. چه چیزایی رو بهش بگم و ازش بپرسم؟ حالم بهتر یا بدتر از چیزی که واقعا هستم به نظر نیاد؟ اخه روی درصد داروهام تاثیر داره. خوبیش اینه که دوسش دارم. پیشش راحتم و افکارم کم کم به زبونم میان. فقط بعضی وقتا زیادی و اونوقت باید کلی پول اضافه بدم برای ویزیت.
امروز از اون روزهاییه که میترسم بهتر از چیزی که هستم به نظر بیام. اخه میدونین؟ اروم تر شدم. نسبت به دو سال پیش خیلی بهترم و خب براش خیلی تلاش کردم. الان باز دارم به ارشد فکر میکنم. کتاب ها رو سفارش دادم و دارن میرسن. یه لیست خرید دراز دارم، ورزش میکنم. و هرشب مسواکم رو میزنم. خیلی سخته ولی انجامش میدم. این برای من یه پیشرفت خیلی بزرگ و روبه جلوئه. اگه یه برنامه خوب بریزم مطمئنم که تابستون خوبی میشه. میتونم نقاشی کنم بنویسم. فلسفه بخونم، ورزش کنم.
اره قبول دارم هنوزم عصبانی میشم. هنوزم هفته ای یبار گریه میکنم. ولی دارم پیشرفت میکنم. اینکه چشمم به اینده است پیشرفته. اینکه با شکست هام کنار اومدم پیشرفته. استرسم کمتر شده و باز دارم تو خودم شجاعت پیدا میکنم. بیشتر خودم رو بروز میدم و راحتتر عشق میورزم. کمتر به دیگران احساس احتیاج میکنم، قوی تر شدم.
پس قبوله، نه؟ امورز که رفتم بهش میگم که بهتر شدم. چون انقدر شجاع شدم که با بهتر شدن هم کنار بیام. حتی اگه جمله احمقانه ای به نظر بیاد، من میدونم که برای یه افسرده چقدر شجاعت لازمه تا اینو بگه. حتی اگه هیچ وقت کاملا خوب نشه، ولی بهتر میشه. میشه. میشه. باورم کنید.
سیزده سالم که بود خیلی موجود پرجنب و جوشی بودم، بی دلیل. از بی پروا بودن بیشترین لذت ممکن رو میبردم. ولی یادمه همون موقع هم با همون نیش بازم همیشه میگفتم که دلم میخواد بیست و یک سالگی بمیرم. نمیدونم چرا بیست و یک؟ از این عدد خوشم میاد. چند تا هم کلاسی داشتم که عزیز دل بچه های کلاس و معلم ها بودن و یکیشون از من خوشش میومد. برمیگشتن میگفتن که این حرفا چیه میزنی؟ موج منفیه. بعد واقعا اتفاق میفته و اون موقع دیگه پشیمون شدی.
چند ساعته که بیست و یک سالم شده. اتفاقا اصلا ناراحت نیستم. دارم سعی میکنم بجنگم و جلو برم، چون خوشم میاد که قوی باشم. چون تصمیم گرفتم که قوی باشم. ولی بازم از مرگ استقبال میکنم. دلیلشو نمیدونم و برامم مهم نیست. انگار جزوی از شخصیتمه که پذیرای این اتفاق جذاب باشم. دارم از فضولی میمیرم که بدونم پشتش چه خبره.
هنوز خوبم و هنوز آرومم. راستش رو بخواید کلی احساس علاقه میکنم به همه اون ادمایی که امروز رو یادشون بود علی رغم همه تلاش هام برای اینکه یادشون بره و برگردم به خودم بگم دیدی؟ دیدی یادشون رفت؟ دیدی بهت اهمیت نمیدن؟ همشون یادشون بود و جلوی خودم کم اوردم و از این باخت بیشتر از هزارتا پیروزی خوشحالم.
فردا میخوام برم بیرون و اهمیت ندم که صورتم پر جوش شده و بجاش همه رو بغل کنم. دریا، درخت ها و ابرها رو. بخندم و خرید کنم و پذیرای هر ادم غریبه ای باشم که مهربون به نظر میاد، یا حتی نمیاد.
کل روز رو خونه بودم. نمیخواستم اتفاق خاصی رو به زور جا بدم توش و همین برام خاصش میکرد. کل روز خونه بودم، کلی تشکر کردم و لبخند زدم. به کارام رسیدم، سریالم رو دیدم، یه دوش گرفتم و موزیک گوش کردم. همین روتین های قشنگ هرروزه قشنگن، زندگی حتی اگه خاص نباشه قشنگه. خوش میگذشت حتی وقتی که اتاقم رو تمیز میکردم. امروز یه روز عادی بود و فقط میخواست بهم یاداوری کنه که تو یه روز به وجود اومدی و یه روز از بین میری، و قشنگیش به همینشه.
از این به بعد همه تولدام رو همینجوری میگذرونم. از درون جشن میگیرم، لازم نیست هیچ کار اضافه ای انجام بدم. دنیای من درونمه، اونجا منبع خوش بختی و خوشحالی منه و همیشه همراهمه.
یکی از تفریحات بابام اینه که بیاد بشینه و از اینکه چقد همهچی گرونتر شده برامون سخنرانی کنه، تا ما بدونیم که چقدر خرج رو دستشه و ازش نخوایم که پول تو جیبیمون رو بیشتر کنه یا یه کادوی درست حسابی برای تولدمون بخره. امروز برگشت گفت میدونی گردو چند شده؟ دویست و خرده ای. دویست تومن، یه کیلو گردو.
منتظر موند که من بگم وای بابا تو چقد فداکاری که بازم داری با این حال شکم ما رو سیر میکنی. من در عوض، به شکل واقعی و غیر قابل کنترلی زدم زیر گریه.
راستش اولش خودمم باورم نشد. یعنی دست کشیدم ببینم واقعا اشکه؟ واقعا اشک بود.
فکر کردن دلم گردو میخواد. چون قبلش داشتم میگفتم که گشنمه. چون دارم سعی میکنم شام نخورم، چون میخوام چند کیلو وزن کم کنم. بابام برگشت به مامانم که باهاش نیمچه قهره گفت که برو بهش گردو بده بخوره که گشنگی زده به سرش. بعدم نشستن دلداریم دادن که ما پول داریم گردو بخریم هنوز. هر ماه برات نیم کیلو گردو میخریم، باشه؟
منم سرم رو تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. وحشت کرده بودم. هربار که بابا راجع به قیمت های سرسام اور حرف میزنه و هربار که راجع به این میخونم که یه عده از بی پناهی پشت بوم اجاره میکنن که فقط بتونن بخوابن، همه وجودم پر از ترس و وحشت میشه. از اینکه یکی دو سال دیگه، چطور میشه. چیکار باید کرد. اصلا میشه زندگی کرد؟
صدای خورد شدن رویاهای جهانگردیم تو گوشم میپیچه و به دلیل نامعلومی به گربه هایی فکر میکنم که پولم نمیرسه کمکشون کنم. من از ایران میترسم.
از کافههایی که طبقه دومن و کتار پنجره صندلی دارن خیلی خوشم میآد. میتونم بشینم و بدون اینکه مردم متوجه بشن نگاهشون کنم. یعنی کین؟ چیکار دارن؟ کجا میرن؟
فکر میکنم:"کاش اورانوس بود و اینارو با یه کیبورد فیزیکی تایپ میکردم." باید اینجا منتظر بشینم، از موسیقی که پخش میشه، خوشم میآد. شاده ولی انگار غمگینه یا برعکس. یکم شبیه زندگیه، نه؟
یه ماشین آبی رد شد. سرمهای نهها، آبی. خود شخص آبی. قشنگ بود. یعنی یه قرمز یا نارنجیش هم پیدا میشه؟ به بژ هم راضیم.
دلم میخواد با یه آدم غریبه دوست شم. نه همکلاسی، نه همکار، نه همسایه. یکی که کاملاً غریبه باشه. اتفاقی. خوب نمیشه؟ یکی که هیچی راجع بهش ندونم. شاید اصلاً درس نخونده باشه ولی سوادش از من بیشتر باشه و راجع به اسپینوزا برام حرف بزنه. یا ویتگنشتاین.
هنوز منتظرم. خوبیش اینه که شهرستانم، تو شهرستان دیرترین دیری که یه نفر میتونه برسه نیم ساعته. یکی یا نیم ساعت دیر میآد، یا دیگه نمیآد.
یه بچه با موی بلند و گیتار، چه جذاب. از کتونیهاش خوشم اومد.
یه آقایی با ماسک و دوچرخه، طفلک نفس کشیدن باید چقد براش سخت باشه.
هنوز هیچ ماشین قرمز یا بژی رد نشده. ولی تا دلتون بخواد تاکسی هست.
برگردم سر کتابم، فکر نکنم خیابون امروز، هم قد یه ماشین آبی و هم قد یه بژ مهربون باشه.
هی! همین الآن! شاید باورتون نشه ولی یه قرمز رد شد. قرمز قرمز. فکر کنم دویست شیش بود. خیلی قشنگ بود. امروز روز شانسمه. البته اگه به شانس باور داشتم.
آرومم. انگار که بهترین جای دنیام. انگار که اگه چشمام رو ببندم میتونم صدای آب رو بشنوم و سایه خنک درخت رو روی پوستم حس کنم.
بوی عود رو نفس میکشم، لابلای خط های کتاب های امیل آژار دنبال یه دوست میگردم. این روزها موزیک هایی رو دوست دارم که اتاق رو با وجودشون پر میکنند. دیگه اخلاق های بقیه اذیتم نمیکنه. بهشون لبخند میزنم. لبخندهام رو دوست دارم، ولی نگاه های جدی رو هم دوست دارم.
به گیاه ها بیشتر توجه میکنم. به اینکه برگ های جدید چطور هرروز یکم بیشتر باز میشن و پرچم گل هاشون چقد نرم به نظر میان. از نور افتاب که از تنها پنجره ی اتاقم به داخل میتابه واقعا لذت میبرم. تو زمان و فضا شناور میشم، انگار که سلول هام شکل مشخصی نداشته باشن.
در جستوجوی چیزیم که فقط وقتی میشناسمش که لمسش کنم. چون میدونید که؟ چشم های من نوک انگشتامن. یروز با اون ده تا چشم میبینمش، مطمئنم.