۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

I won't live

بهتر شدن تو این جا انقد ظاهری و سطحیه که حال ادمو بهم میزنه. سعی که میکنی باهاشون حرف بزنی سریع میزنن کوچه علی چپ و مظلوم بازی ولی بازم صدای دعوا توی گوشته. دو حالت داره، یا وانمود میکنن که مهربون شدن و سریع باز یادشون میره و بازم اونان و نگاه های سمیشون، یا اصلا زحمت وانمودم نمیکشن و بداخلاق تر از همیشه میشن. از شنیدن صداشون و از دیدن وجود داشتنشون هم بیزارم. اون احمق بیاد یه چیزایی راجع به خدا بهم بگه که باعث شه تهوع بگیرم یا اون یکی که مثل بچه های پنج ساله جیغ میکشه و خودشو میزنه که جلب ترحم کنه، یا اون یکی که گنده و بی مصرفه، ادمی که فقط به فکر پر کردن شکمشه و اون یکی که یه تار موی خودشو برای همه دنیا معامله نمیکنه. حالم بده. دیشبم بد بودم. و پشیمونم ازینکه سعی کردم براشون بیان کنم که چطورم، در حالی که اونا اهمیت نمیدن و فراموش میکنن و گوش نمیدن و نمیفهمن. الان حتی بیشتر از دیشب ناراحت و تنهام. دیشب سردردی که گریه بهم هدیه داده بود خوابم کرد. 

تنها خوبی که برام مونده السانه و میدونم که اونم موندنی نیست. همیشه میدونستم. حتی قبل اون یه هفته جهنم دعوا و نبودنش. تنها چیز خوبیه که مونده و اونم برام همراه با دردیه که میدونم دیروزود میاد سراغم. گمون نکنم تابلو کائنات جواب بده. احتمالا جوراب بهاره رو پرت کنم تو صورتش. کی پیر میشم پس؟ کی میمیرم؟ کی خلاص میشم؟

  • ابرها [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۲۷ آذر ۹۹

    You will forget and I won't remember it

    سوال اینه که من میخوام که بقیه عمرم رو هم اینجوری باشم؟ دختربچه منزوی که فقط یه تیکه از اسمون رو از پنجره اتاقش روزانه دید میزنه. نه. نه فاکین نه. ولی چی میخوام باشم؟ هیچ کدوم از گزینه های روبروم اونی که میخوام نیست.

    باز خواب والرین رو دیدم. هربار میبینم. میبینم که بغلش میکنم  و میبینم که برام اسنک درست کرده. موهای کوتاهش که میدادش بالا. اخ خدا که چقد دلم براش تنگه. از روزی که رفته این احساس تنهایی کوفتی چسبیده بیخ گلوم و ولم نمیکنه. چرا احساس میکنم فقط اون بود که تو کل دنیا درکم میکرد؟

    میخوام که برگردیم؟ امروز گمونم، اولین باریه که جدی بهش فکر کردم. خیلی جدی پاشم برم بهش پیام بدم و خواهش کنم. ولی میخوام؟ میخوام؟

    خواستن من چه اهمیتی داره. میشه؟ لعنتی میشه؟ گمونم خراب تر از اونه که بشه باز ساختش. 

    مثل من. مثل من؟

    دلم میخواد با یکی حرف بزنم. راجع به همه چی. راجع به دردام، راجع به نور خورشید، راجع به موسیقی. راجع به اون شبی که چون شهاب بارون بود رفتم پشت بوم ولی هوا ابری بود. بعد رفتم لبه اش وایستادم که ببینم میتونم بپرم؟ راجع به اینکه از ترس به خودم لرزیدم و فکر کردم که چقدر کوتاهه. نکنه نمیرم و فلج شم؟ راجع به اینکه یه کم همونجا موندم و همراه با البوم کای یکم راه رفتم و رقصیدم. راجع به بار اولی که از خودم پرسیدم میخوام خودمو بکشم یا ادامه بدم؟ و جوابم این بود که ادامه بدم پس پا شدم رفتم تراپی. ولی حالا که اون تراپی رو قطع کردم و باز از خودم میپرسم میخوام خودمو بکشم یا ادامه بدم؟ و دارم به نبود والرین، به دردایی که کیلو کیلو سینه ام رو سنگین کردن، به بغضم به تنهاییم و بی کسیم، به همه چیزای بد دنیا فکر میکنم. و میخوام بمیرم. میخوام بمیرم ولی میترسم ازینکه خودمو بکشم. میخوام بمیرم واقعا میخوام بمیرم ولی میترسم ازون لحظه ای که راه برگشت نیست. میترسم از همه چی مثل سگ میترسم. از اینکه مردم به جنازه ام زل بزنن میترسم. از اینکه مامان بابام بعد دیدن جنازه ام سکته کنن میترسم. از همه چی میترسم. از فردا میترسم از ادامه دادن میترسم. از ارشد میترسم از اینکه باز پاشم و باز زمین بخورم میترسم. از اینکه یه سال دیگه رو هم بدون والرین زندگی کنم میترسم. از اینکه خودمو نکشم و سال های سال این درد رو بکشم میترسم. از این بیچارگی که دچارش شدم میترسم و بیزارم. از این گریه های بلندم که وقت و بی وقت صداش خونه رو برمیداره میترسم و بیزارم.

    از درد سینه و گلوم، از دردی که بخاطر وجود بهم تحمیل شده خسته ام. خیلی خسته ام. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹

    nowhere to go

    بهش گفتم زندگی من تموم شد. میگفتن خب باشه بس کن. بهش گفتم حداقل با عواقب کاری که کردی مواجه شو. همه چی رو خراب کردی و من باید تنهایی غصه اش رو بخورم؟ میدونی الان چقد دیر شده؟ 

    بعدم بهشون گفتم: محض اطلاع بهتون میگم، من نود و نه درصد ارشد نمیرم بخونم. روش برنامه نچینین. 

    گفت من اصراری ندارم. گفتم: من فقط خواستم اطلاع داشته باشی. من قرار نیست جایی برم یا کاری بکنم. تو همون اتاق انقد میمونم تااا... تا نمیدونم چی بشه. 

    بعد پا شدم اومدم سمت اتاق، گفتم: امیدیم نداریم، ارزوییم ندارم. نقشه ایم ندارم.

    درو بستم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    Can't remember anything before ya

    از روند اینجا که انقد غمگین شده ناراحتم، ولی اصلا برای همین ادرس رو عوض کردم. تا جایی رو داشته باشم که بتونم خودم باشم، و من اینم، همینقد غمگین. این همه غمی که عادت کردم فقط یکمش رو نشون بقیه بدم.

    امروز اولش بهتر شده بود، ولی نه. مثل بقیه روزاست. زشت و سیاه و تاریک، با ستاره های ریز که خیلی خیلی دورتر از اونن که نورشون زندگی تاریکم رو روشن کنه. 

    خانم و هم تبدیل شده به یه والد جدید که میخواد به روش خودش ادم رو کنترل کنه. همه اش دوستش رو کوبوند تو سرم و کلا اعتقاداتش که مشخصه از درک نکردن مفهوم افسردگی میاد رو سرم داد زد. رفتارش انقد تند بود که بعدا معذرت خواست. ولی بهرحال من حالم بدتر شده بود حتی برگشتنه تو ماشینش کلی گریه کردم. بخشیدمش ولی تاثیرش از بین نرفت. 

    از کی این تصور به وجود اومد که مشکلات کوفتی میتونن با حرف زدن درمان بشن؟ چرا مردم انقد اعتماد به نفس دارن که فکر میکنن فقط با بیان کردن افکارشون میتونن زندگی منو بهتر کنن و افسردگیم رو درمان؟ 

    احساس میکنم به نقطه ای رسیدم که دیگه هیچ روش درمانی بهترم نمیکنه. امیدی نیست. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • يكشنبه ۲۳ آذر ۹۹

    outloud

    نشستم وسط اتاق و بلند بلند زار زدم. انقد میلرزیدم که صدای فکم که بهم میخورد بلند شده بود. گمونم نیم ساعت طول کشید. انقد گریه کردم که چشمم خسته شد. دیگه اشک نمیریخت. بعد یاد همه اونایی افتادم که میگفتن اره تو بدبینی، تو انرژی منفی میدی و خوبی ها رو نمیبینی. بعد یادم افتاد کدومشون همه اش رو میدونست؟ هیچکدوم. بعد یادم افتاد وقتی دارم براشون حرف میزنم باید مغزمو دنبال اتفاقای خوب بگردم تا چیزی بگم، چون بدیا رو تا بتونم نمیگم، چون نمیخوام ناراحتشون کنم. همونطور که گریه هامم به مامان بابام نشون نمیدم چون نمیخوام ناراحتشون کنم. لعنتی من حتی وقتی مریض میشدمم بهشون نمیگفتم تا نگران نشن. بعد فکر کردم تو نامه ی هفتگی سارا چی باید بنویسم؟ هرچی میگشتم چیزای خوب پیدا نمیشدن تا سپر بدی ها بشن. خوبی ها همه رفته بودن و همین رفتنشون بدی جدید بود. بعد الان خیلی خالیم. صورتم از گریه درد میکنه و داغ کرده. نشسته بودم به تابلو کائنات نگاه میکردم که حد توانش در حد جوراب بود. مثل اهمیتی که بهاره به من میده، در حد جوراب. بین اینکه خرابش کنم و یا برچسب جدید بهش بزنم بلکه زورش بیشتر شه گیر کرده بودم. بعد دیدم دقیقا بین خودکشی و تلاش برای بهتر شدن (برای بار هزارم) گیر کردم. بعد فهمیدم فعلا جوابم به جفتشون یه چیزه؛ هیچ کدوم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹

    وایُت

    گمونم امروز حالم بهتره. همینکه یاد یه شوخی بامزه تو یه برنامه که ماه پیش دیدم افتادم و خندیدم، فهمیدم که بهترم. لازمه ادم خوب باشه تا یاد شوخی‌های بامزه بیفته.

    خلاصه صدای خنده‌ام که اومد مامانم خیلی تعجب کرد و گفت: چه عجب خندیدی! 

    خیلی دلایل داره. شاید برای این باشه که ایموتو باهام حرف زد، یا اینکه کتاب خوندم، یا اینکه ایسان بهم گوش داد، یا یه موزیکی پیدا کردم که انگار متنشو از روی قلب من نوشته بودن، یا اینکه بالاخره گریه کردم، یا اینکه باهاش حرف زدم و معذرت خواستم.‌ یا همه‌شون شاید؟ 

    راستی امروز یکی از دو پستِ چهارگانه دریای حاصلخیزی یوکیو میشیما رسید. دوتای بعدی هم تو راهن و من موندم که کی و چطوری میخونمشون؟ شب‌های تابستون بین صدای جیرجیرک‌ها؟ یا شب‌های امتحان که برای فرار از درس به هرچیزی چنگ می‌زنم؟ یا شایدم قبلش اتفاقی بیفته و هیچ‌وقت فرصتش رو پیدا نکنم؟ 

    + موزیک ذکر شده: ‌Kensington - Sorry

  • ابرها [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹

    The rose

    باهاش حرف زدم بهتر شد همه‌چی ولی خیلی جو‌ معذبیه؛ یا من اینطوری حس میکنم یا کلا حالش بدتر شده که احتمالا من توش بی تقصیر نیستم.‌ کاش بسته برسه و‌ کمکش کنه. کاش پول داشتم براش کلی بسته میفرستادم.‌

    + خانم وفایی خیلی سعی میکنه کمکم کنه ولی زاویه دیدش یه زاویه دید سالمه، نمیتونه از چشمای مرده من دنیا رو ببینه. کاش دیگه سعی نکنه.‌

    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹

    Farewell

    احساس نمیکنم که زنده باشم. انگار زندگی داره کم کم از وجودم میره. روزها میرن، زمان رفته.

    بخاطر اون اتفاقه. هرچی فکر میکنم چیزی بگم باز نمیگم. کل اتفاق برای این بود که گفتم. 

    دلخوشیام از بین میرن دونه دونه. امید به پیانو رفت، ارشد رفت، اون رفت، همه چی داره با سرعت برق و ‌باد میره. انگار خوبیا سبکن و باد میبردشون. 

    برای فردا و پس فردا و برای کل زندگیم استرس دارم. زیر پتو پر کابوس شده. هوای تازه این طرفا نمیاد، منم و درموندگی. 

    کاش حداقل مسئله ام با اون حل میشد. نمیخوام باز کارمون به بحث برسه ولی خیلی خیلی ازش دلخورم. خیلی. باز میگم ولش کن، نرو، نپرس. زندگیو براش سخت نکن. تحمل کن. انقد تحمل کن تا یه روز بمیری و تموم شه. قید زندگی رو بزن، دنبال خوشحالی و دوستی نرو. اونا با تو کاری ندارن و به تو نمیان.

    • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

    خرابات

    هروقت احساس میکنم تو یه مورد خاص حداقل یکم خوبی مونده، اونم خراب میشه و اسمون رو فرق سرم فرود میاد. دیگه هیچی نمونده. از دیروز تا حالا مخصوصا، گمون میکنم اون دیگه ضربه اخر بود. همه چی مشخصه، من جام اینجا نیست. برخلاف ملت که فکر میکنن امیده که باعث شده تا حالا کار قطعی نکنم، چیزی که مانعم میشه ترسه. دیگه دید بچگیامو به مذهب ندارم ولی بازم از انجام عملی که خودخواسته منو به اون نقطه برسونه میترسم. از اون لحظه های اخر میترسم. کاش نمیترسیدم چون این فقط کارمو سختتر میکنه.

    هیچ نقطه سفیدی نمیبینم. نه الان نه اینده نه قبلا. انگار هیچوقت هیچی تو زندگیم خوب نبود. انگار یه چاهه که وقتی میخوام برم بالاتر، زمین میخورم و عمیقتر فرود میام. هیچی ندارم. دستام خالی ذهنم خالی قلبم خالی. نه هدف و نه ارزو. نه انگیزه و نه هیچی.‌

    دارم همه چیو خراب میکنم. زدم زیر کلاسم، کارای دانشگاه انقد روهم موندن که کپک زدن. با همه بچه های کلاس بد حرف زدم و همشونو شستم و خفه کردم. الان همشون با من لجن. کانالمم پاک کردم. دیلیت دیلیت. اون دکمه قرمزه. وبلاگ قبلیمم پاک کردم. اپ اینستا رو هم پاک کردم. باید همینطوری خورد خورد چیزای مربوط به خودمو پاک کنم تا برسم به خودم. اینطوری بهتره. کم کم ترسم میریزه. 

    نه که بگم اینا تقصیر ادماست، نه. من به درد زندگی نمیخوردم. ولی بازم اعتراف میکنم که مطمئنم تا اخر ازشون دلخور میمونم. حق داشته باشم یا نه، احساساتمو نمیتونم کنترل کنم. نگاه من به اینده نیست، به گذشته نیست، هدف من چیزیه که وقتی نگاه نکنم، وقتی چشمام بسته بشن به دست میاد.

    Don't spread, you're gone, the grains of sand in your hand
    Even if I run to you following the light, you leave again
    Just a nasty joke to you
    Left alone, another lonely night
    I'm dying to find you in the desert like a mirage

    Don't spread, you disappear, the grain of sand in your hand
    Even if I run to you following the light, you leave again
    I don't care if I can see you like a dream, no matter
    Looking for you, uh, a mirage in thе desert
    A mirage in thе desert, a mirage in the desert

     

    Btob 4u - mirage

    GONE

    خیلی وقته دلم میخواد یه روز فقط پاشم برم. نمیدونم کجا، دور. جایی که دیگه دست کسی بهم نرسه. همه روابطم با ادما رو بی صدا ترک کنم. زندگی هایی که توشون مهم نیستم رو خلوتتر کنم. همه روابط یک طرفه رو تموم کنم، از اینترنت فاصله بگیرم. جایی که باید سعی کنی از بقیه ببری، بهتر باشی، خوشگلتر و پولدارتر و مودب تر و جذاب تر باشی. از همه بیشتر بدونی و بهتر باشی و اینو حتما هم بروز بدی. جایی که اگه محبوب نباشی و لایکات کم باشه انگار وجود نداری، ازون بدتر انگار وجودت مهم نیست. 

    پس اره، ترجیح میدم نباشم تا باشم و مهم نباشم. من شبیهشون نیستم. نمیتونم خودمو بروز بدم. از اینکه غریبه ها داستانام رو بخونن خوشحال نمیشم، بلکه میترسم. وحشت میکنم و بیشتر از قبل دلم میخواد خودمو قایم کنم. از متوسط بودن بیزارم و وقتی عالی نیستم همش میخوام نباشم. 

    اگه من اون خانواده ای که میخوام رو پیدا نمیکنم پس بهتره که این همه دردسر هیومن کانتکت رو نداشته باشم و تنهای تنها باشم. یه جایی که کسی ندونه، با شکستن سیمکارتی که همه دارن. و نداشتن سیم کارت شاید اصلا. فقط اگه پولشو میداشتم خیلی خوب میشد.

    وقتی هرچقدر که تونستم دانشگاه رفتم باید پول جمع کنم یا یه راه درامدی پیدا کنم. بعدش میرم. میرم و سرم رو میتراشم و نه تنها از ادما که از ادم بودن خودمم فاصله میگیرم. من براشون دردسر اضافیم، وقت تلفی. نفوس بد و نحسی. به هیچکی خیر نمیرسونم و برای هیچکی حیاتی نیستم. پس اصلا نمیخوام که بازی کنم و خودمو در معرض این همه ازار دیدن و ازار دادن بذارم. میخوام برم و با گربه های خیابونی زندگی کنم، با گنجشک ها بیدار شم و خونه ام رو کنار های نوت های ددی بسازم.

    One of these days

    It won't be long

    You'll call my name

    And I'll be gone

  • ابرها [ ۱ ]
    • جمعه ۱۴ آذر ۹۹

    وسیله

    فکر کردین فقط تو وبلاگم و کانالم و دبیرستان و راهنمایی و دانشگاه بهم هیت میدادن؟ 
    نه. تو خودِ خونه ام هم بهم هیت میدن. توسط خود کسایی که خواستن من باشم. من تو اتاق نشستم و هیچ کاریشون ندارم و کلمات پر از نفرتشون مثل قیر سیاه سرازیر میشن اینجا. قلبم خیلی شکسته. انگار به دنیا اومدم تا مردم بتونن نفرتشون رو ابراز کنن. تا بتونن عصبانیتشون رو سرم خالی کنن. احساسات خوبمو بگیرن و بعد که تکراری شدم بندازنم دور.‌ انگار غیر قابل دوست داشتن و به درد نخورم. مثل یه اسباب بازی شکسته، عروسکی که صاحبش چشمش رو دراورده، موهاشو کنده و صورتش رو خط خطی کرده. 

    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

    فلسفۀ زرد بر وزن مجلات زرد

    نه که ادعا کنم که من تشخیص می‌دم هرکس باید چطوری با فلسفه تا کنه، یا بهش ابراز علاقه کنه یا چی. ولی انقد فلسفه رو دوست دارم که گاهی دلم می‌خواد یه چیزی بگم که بهتر شناخته بشه و جا بیفته، این پست هم به همین خاطره. 

    این روزها هرکی چهار تا جمله گوگولی بامزه می‌بینه که پایینش اسم یه فیلسوفی رو زدن جو برش می‌داره که آخ چقد فلسفه جذابه. بعد می‌ره آثار سبک با ترجمه‌های بد رو که توی بازار ریختن رو برمی‌داره و می‌خونه و "فکر" می‌کنه میدونه فلسفه چیه و حتماً توش هم استعداد داره و هم چون علاقه هم داره دیگه می‌تونه بیاد بشینه راجع بهش بحث هم بکنه و استدلال‌های جدید هم ارائه بده و اصلاً کتاب بنویسه. 

    چه خوب می‌شد انقد با کوچکترین سوادها، شروع به ادعا و اظهار نظر نکنیم. 

    یه چیزی که این افراد نمی‌بینن -مطالعه‌شون هرچند زیاد باشه ولی عمیق نیست بنابراین اصلاً نمی‌تونن که ببینن- اینه که فلسفه یه تاریخ طولانی از بحث‌های طولانی‌تر راجع به افعال، زبان و حواسه. و از اون مهم‌تر یک شیوه زندگی و فکر و دیده. 

    من فکر می‌کنم هرکس که تونست دو خط دکارت بخونه و بفهمه و لذت ببره و غر نزنه که سخته و چرته و بی‌معنیه (البته با ترجمه خوب)، اونه که عاشق فلسفه‌ست و می‌دونه چیه. فقط، می‌خوام بگم اگه جزو اون افرادید، لطفاً یا مطالعه‌تون رو عمیق کنید، یا اینکه اگه از فلسفه سطحی خوشگل ترگل ورگل راحت لذت می‌برید، توش ادعا نکنید و ازش دم نزنید. 

    بهونه هم نیارین که رشته دانشگاهیتون نبوده و سختتونه، من دانشگاهشو رفتم و باور کنید، اگه از فلسفه دورتون نکنه، نزدیکتون نمی‌کنه. (به من دانشگاه فقط یه کمک کرد: مجبورم کرد سرعت مطالعه‌ام رو برای امتحان‌ها بیشتر کنم. وگرنه انقد تنبلم که خوندن همون تعداد کتاب‌ها رو چهار سال بیشتر لفت می‌دادم.)

    +این نقاشی ون‌گوگ:

  • ابرها [ ۳ ]
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    Young heart for love not heartache

    سخت‌ترین قسمت داستان اینه که امشب امتحان دارم و فکر و ذکرم پیش اونه که هنوز جمع و جورش نکردم. یعنی پر غلط املاییه، نیم فاصله هاش رعایت نشده (مثل این پست) و با عجله نوشته شده (مثل این پست) و هوا یجوری ابریه که فقط دلت میخواد بری بیرون قدم بزنی و تا جون داری while your lips are still red گوش بدی. 

    درست کردن محاوره یه جوری سختمه که انگار جونمو میگیره. میدونم که درستش اینه که "بالا می‌روند" ولی وقتی مینویسم "بالا می‌رن" نمیدونم چرا بیشتر دوسش دارم. ولی بعد انقد ازینکه داستانم حرفه ای نوشته نشده حالم بد میشه که خودمو مجبور میکنم اخرش بنویسم بالا می‌روند. اول شخص نوشتن همیشه پر دردسره. سوم شخص هم دست ادمو بیشتر باز میذاره هم راحتتره هم راحتتر میشه محاوره ننوشت! ولی نه، من یه احمقم که از بچگی اولویت مسخره ام اول شخص بود. چرا؟ هیچ دلیلی پیدا نمیکنم که چرا همیشه اول شخص رو بیشتر دوست داشتم. 

    دیشب تمومش کردم داستان رو، دو روز روش کار کردم. پنج صفحه ست. دلم میخواد برم تمرین نقاشیم رو بکنم و گلدوزی سفارشی رو تموم کنم و (لعنت!) یکم فلسفه اخلاق بخونم که نیفتم ولی داستانم داره صدام میزنه و میترسم اگه الان نرم سراغش بعدا هم حوصله نکنم برم.

    اولین چیزی که تو زندگیم خیلی جدی خواستم بشم نویسنده بود. قبل اینکه بدونم فلسفه چیه، قبل اینکه دلم بخواد ادم شادی باشم، قبل اینکه بخوام نواختن پیانو یاد بگیرم، قبل همه چی. احساس میکنم کل شخصیتم روی "یه روزی نویسنده خوبی میشم" چیده شده. پایه و اساس وجودم اونه. و یه روزی میشم. میشم، به هر قیمتی. من اگه نویسنده نشم دیگه هیچی نیستم. بزرگترین ترسم اینه که یه روز ننویسم. ولی من دارم مینویسم. کم مینویسم و تقریبا به هیچکی نمیدم بخونن، ولی مینویسم.

     

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.