دارم به این فکر میکنم که شاید اراده برای متوقف کردن خود، تنها سد بین ما و بیماری روانیه. 

امروز یه پادکست راجع به جنایت های مختلف گوش میکردم. پسر پونزده ساله ای که مادربزرگ و مادرش رو کشت چون ازشون متنفر بود. پسری که همه خونواده اش رو کشت چون ازارش میدادن. درکشون خیلی کار سختی نیست. ادمی که میخواست یکیو بخوره و براش داوطلب پیدا کرد. خب درک این یکی سخته ولی در انتها جلوی خودشو نگرفته. هیچ کدومشون اراده کنترل خواسته هاشون رو نداشتن. حتی اون قاتل سریالی هم این اراده رو نداشته، به همین سادگی. اونا فقط کاری رو که میخواستن انجام دادن و به لذتی که میخواستن رسیدن و با هوش بالا موقعیت خودشون رو حفظ کردن. 

اخلاق چیزیه که باعث شد اونا همه خودشون رو لو بدن. یعنی حتی ادمایی که انقدر با خودشون صادقن که در حد جنایت به میل خودشون عمل کنن، بازم اخلاق یه جایی گیرشون میندازه. خب، گاهی. خیلیا هستن که هرگز لو نمیرن. اونا خوشبخت بودن؟ اگه اخلاق نبود و هرکاری که میلمون میکشید انجام میدادیم خوشحالی رو پیدا میکردیم؟

یکی کمال گرایی و یکی اخلاق دو تا مانع بزرگ در مورد شادی بشر حساب میشن. نمیدونم از کجا شروع شد ولی خودم رو با این تفکر رشد دادم که رهایی بیشتر مساویه با شادی بیشتر. ولی بعدا یاد گرفتم که کنترل کردن خودم خیلی بهتر جواب میده. وقتی کل وجودم پر از نفرت میشه، دعوا نمیکنم. فقط خودمو تو اتاقم حبس میکنم و انقد موزیک گوش میکنم یا سریال های کمدی میبینم تا دوباره اروم و مهربون شم و بتونم با لبخند برگردم پیششون. اگه نرم اتاقم و اگه یه چاقوی تیز بردارم و کارشون رو تموم کنم، اون وقتی که فقط دلم میخواد نباشن، وجودشون رو پاک کنم، اون وقت من میشم خود اون جنایتکارهایی که امروز از فکر به وجودشون کل روز رو میترسیدم. 

اینم مازوخیستمه، کل روز به یه پادکست ترسناک گوش دادم  حالا حالم خیلی بده. باید به حرف مامانم گوش میکردم و جلوی خودمو میگرفتم و دیگه گوش نمیدادم. اما اراده اش رو نداشتم و دوباره به این نقطه میرسیم که اگه اراده ادم قوی تر باشه، خوشحالتره. 

شات از فیلم what we do in the shadows