سخت‌ترین قسمت داستان اینه که امشب امتحان دارم و فکر و ذکرم پیش اونه که هنوز جمع و جورش نکردم. یعنی پر غلط املاییه، نیم فاصله هاش رعایت نشده (مثل این پست) و با عجله نوشته شده (مثل این پست) و هوا یجوری ابریه که فقط دلت میخواد بری بیرون قدم بزنی و تا جون داری while your lips are still red گوش بدی. 

درست کردن محاوره یه جوری سختمه که انگار جونمو میگیره. میدونم که درستش اینه که "بالا می‌روند" ولی وقتی مینویسم "بالا می‌رن" نمیدونم چرا بیشتر دوسش دارم. ولی بعد انقد ازینکه داستانم حرفه ای نوشته نشده حالم بد میشه که خودمو مجبور میکنم اخرش بنویسم بالا می‌روند. اول شخص نوشتن همیشه پر دردسره. سوم شخص هم دست ادمو بیشتر باز میذاره هم راحتتره هم راحتتر میشه محاوره ننوشت! ولی نه، من یه احمقم که از بچگی اولویت مسخره ام اول شخص بود. چرا؟ هیچ دلیلی پیدا نمیکنم که چرا همیشه اول شخص رو بیشتر دوست داشتم. 

دیشب تمومش کردم داستان رو، دو روز روش کار کردم. پنج صفحه ست. دلم میخواد برم تمرین نقاشیم رو بکنم و گلدوزی سفارشی رو تموم کنم و (لعنت!) یکم فلسفه اخلاق بخونم که نیفتم ولی داستانم داره صدام میزنه و میترسم اگه الان نرم سراغش بعدا هم حوصله نکنم برم.

اولین چیزی که تو زندگیم خیلی جدی خواستم بشم نویسنده بود. قبل اینکه بدونم فلسفه چیه، قبل اینکه دلم بخواد ادم شادی باشم، قبل اینکه بخوام نواختن پیانو یاد بگیرم، قبل همه چی. احساس میکنم کل شخصیتم روی "یه روزی نویسنده خوبی میشم" چیده شده. پایه و اساس وجودم اونه. و یه روزی میشم. میشم، به هر قیمتی. من اگه نویسنده نشم دیگه هیچی نیستم. بزرگترین ترسم اینه که یه روز ننویسم. ولی من دارم مینویسم. کم مینویسم و تقریبا به هیچکی نمیدم بخونن، ولی مینویسم.