میدونید من همیشه این احساس رو داشتم که خونوادهام بین سه تا بچهشون منو از همه کمتر دوست دارن و امروز تو خوابم یه دلیل قانع کننده براش دیدم.
تو خوابم یکی یه رازی رو که تا امروز ازم قایم کردن بهم گفت، اینکه من رو وقتی نوزاد بودم میدزدن. برای همین مامانم اینا که دیدن بچه دومشون از دست رفته، داداشم که فقط یه سال و نیم با من اختلاف داره رو به دنیا میارن.
ولی دزدها بعد از دو سال منو پس میدن، چون داشتن جابجا میشدن و دیگه نمیتونستن ازم مراقبت کنن.
مامانم اینا سر همون قضیه که من دو سال اول زندگیم پیششون نبودن کمتر دوسم دارن و دیگه اصلا دلشون بهم نمیره.
تو خوابم بارها و بارها با گریه از مامانم میپرسیدم که چرا دوسم نداره و اون فقط نفی میکرد و با خشونت میرفت. (این یکی صد در صد خواب نبود و یکم واقعی بود.)
بعد از شوهرعمهام پرسیدم که عمو اگه شما یکی بچهتون رو بدزده و فلان، علاقتون کم میشه؟ که گفت اره اون دیگه بچه من نیست.
تو خوابم مامان بزرگم مرده بود و من دلم براش تنگ شد و معلوم شد اونجوری که فکرشو میکنم خیلیم بهش سرد نیستم.
همش به مامانم اینا میگفتم خب تقصیر من چیه که منو دزدیده بودن... اخرشم خودشون بهم نگفته بدن من از جای دیگه فهمیده بودم.
یکی از دوستام که ترکم کرده هم بهم پیام داده بود و تو وبلاگم هم کامنتهایی داشتم که مجبور بودم بهشون اینطوری جواب بدم که: این فقط نظر منه...
بعد از چند سال ادم دزدها اومدن و میخواستن منو ببینن. یه سری خلافکار خیلی پیشرفته ولی مودب بودن. تو کار بمب بودن.
ما تو یه ویلا با کلی اتاق تو در تو بودیم.