دانشگاهم تموم شد ولی من هنوز دارم برای رشتهام میجنگم. :)
هنوز مامان و بابام دنبال فرصتین که رشتهام رو بکوبن تو سرم. امشب خیلی دلخوریام رو بهشون گفتم و یکم الان بهترم. همزمان که اعصابم خیلی خورده، ولی راحت شدم که گفتم.
کلی گریه کردم ولی نسبت به اشک بیتفاوتم. شاید یه مقداریش برای این بود که یکی از دوستام دوباره خودکشی کرده.
ضمن اینکه فهمیدم چیزی که من حرف زدن عادی میدونم غرغرهای بیمعناییه که نه تنها غریبهها که مامان و بابام هم از دستشون عاصین. خب. چیکار میشه کرد. اینکه سعی کنم کمتر حرف بزنم و مخصوصا کمتر غرغر کنم.