یه استادی داشتیم خیلی ادم باسوادی بود ولی یه فاز گیج ویجی باحالی داشت، یه روز اخرای عصر که هنوز با یکی از دوستام تو کافه پلاس بودیم، دیدیمش موقع رفتن اومد یه کوکا خرید برای خودش و رفت.
چیز خاصی نیستها، ولی همین رفتارهای ساده و خاطرات مسکون ته سرم برام شخصیتهای آدمها رو میسازه.
مثل اون حلقه عجیبی که همیشه دستش میکرد یا اون صداش که صاف نبود یا اون باری که با سر رفت تو سکو، یا مزههایی که بین بقیه استادها میپروند،
یا اونباری که داشتم به همون دوستم میگفتم که دلم میخواد بغلش کنم که فهمیدم زارت دقیقا پشت ما ایستاده بوده تمام مدت:)))))
یبارم سر یه جلسه مجازی بودیم تو چت بجای سلام گفت ″سلامی چو بوی خوش آشنایی″ و وقتی اینترنتش قطع میشد ایموجی گریه فرستاد. :)))
حالا که با این قد درازم بازم بچه به نظر میام بیاین یه سال از زندگیم رو ول بگردم و بعدا وانمود کنیم اون یه سال وجود نداشته. هیچکیم نمیفهمه. اگه بفهمن بخدا. یعنی کی حواسش به من هست که بفهمه. هیچکس. بارونیه، بیاین ریندراپز گوش کنیم تا دلگرفتگی جرمان دهد و بفهمیم که بوی خونی که میاد اسمش زندگیه.