۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

هدف جدید:

انقد از ادما دور بمون تا زندگی خود به خود تموم شه. تو میتونی مدی^^

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۲۶ دی ۹۹

    گمونم واقعاً آدم بدی باشم.

    زندگی واقعا سخته یا ما سختش میکنیم؟ من واقعا اونو نمیخوام یا چون تنبلم ناخوداگاهم داره گولم میزنه؟ واقعا اینکار امکان پذیره؟ یونگ راست میگفته؟

    گیجم ولی حداقل فعلا قصد مرگم رو کنار گذاشتم و فقط میخوام داستانم رو تموم کنم. 

    Thats it. thats the post. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    Ey!

    این یه بحرانه. احساس میکنم دارم به ادم بدی تبدیل میشم و نمیدونم راجع بهش چیکار کنم. باید جلوش رو بگیرم؟ میدونم مدام میخوام که بقیه فکر کنن من بدم که ازم توقع خوبی نداشته باشن ولی اون یه حرفه اینکه واقعا به یکیشون تبدیل بشم یه چیز دیگه!

    بیاین ازش بگذریم. یه دروغ ساده کوچیک گفتم بعدا میتونم بهش اعتراف کنم و معذرت بخوام شاید. 

    افتادن یکی در میون اتفاق های خوب و بد دیگه داره عادی میشه. انقد که الان گیجم که خوب باشم یا بد. دارم فکر میکنم باید سعی کنم ذهنم رو انقد قوی کنم که اتفاق های اطراف نتونن زیاد بهش ضربه بزنن، باید ثباتم رو حفظ کنم و با خوشرویی همشون رو کنترل کنم درسته؟

    این دقیقا حسم به دانشگاه هم هست. بین اینکه دارم میمیرم برای فلسفه ولی در عین حال اگه نرم دستم چقد بازتر میمونه تا روی چیزای دیگه تمرکز کنم. روی نقاشیم روی کتابایی که میخوام بخونم، حتی دلم میخاد یه مدت طولانی بشینم فقط گلدوزی کنم. یه سفر تنهایی برم؟

    این یه هفته فرجه خیلی خوب گذشت. یه رمان جدید شروع کردم و صادقانه هم نوشتنش هم نتیجه اش از چیزی که فکرشو میکردم بیشتر به دلم نشسته. ولی باز امتحانه و باز فکر امتحان نمیذاره خوب تمکز کنم. اون روند میشینم و یه سره از اول شروع میکنم به نوشتن داره شکسته میشه ولی من تسلیمش نمیشم.

    رواقیا به این قضایا میگن کشش دو قطب متضاد. این روزا گاهی دلم خواسته مخاطب داشته باشم، مثل اون کانال و بلاگی که برای مخاطب بود نه خودم، ولی بعد باز میبینم که مگه چیزایی که من میخوام بگم ارزشی دارن؟ نه بهتره برای خودم بمونن. 

    برای همین این پست رو هم انقد شلم شوربا و به درد نخور پست میکنم، چون برای خودمه نه مخاطب. اینطوری ادم خیلی راحتتره نه؟

    احتیاج دارم یکم ادم بشم. احتیاج دارم چند تا چیز برام خوب پیش بره. بهشون احتیاج دارم تا دوباره سقوط نکنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    burn as bright

    همش به خودم میگم تو هیچ دوستی نداری اینو یادت باشه اینو یادت باشه. بخدا از این همه ادا اطوار و حد و مرز خسته شدم. تا اینجا بیا، تا اینجا بدون، تو باش و من نباشم، خسته ام فقط. دوستی برای من انقد سخت نیست. وقتی اطراف یکی انقد همه چی سخته که دیگه دوست نیست. یه ادم غریبه دیگه است که باید هزارتا شرایط رو کنارش رعایت کنی. خسته ام میکنن. زدم همه شون رو ارشیو کردم. دفتر نامه ها هم تموم شد و من دیگه دفتر جدید براشون نمیذارم کنار. حق ندارن انقد تعیین کنن که هر چیزی کی و چطور اتفاق بیفته. حس عروسکی رو دارم که وقتی حوصله اشون سر میره یادش میفتن. 

    بیاین رهاشون کنیم که هرکار میخوان بکنن. من دیگه خودمو خسته نمیکنم که رابطه رو خوب و سرحال نگه دارم. دیگه به کسی چیزی نمیگم و هیچیم تعریف نمیکنم. خودمو وقف فلسفه و داستانام میکنم، وقف اسمون و ابرها و نوشتن. اونا میخوان برن و محو شن هفته به هفته، پس بهتره که با عواقب و دور شدنمون هم خودشون کنار بیان. عصبانیم از دستشون. از اینکه انقد دوسشون دارم هم خسته ام. خیلی عصبانیم. 

    قبول بشم یا نه، داستانام خوب باشن یا نه، دوست داشته بشم یا نه، کی پاپ انقد اذیتم کنه یا خوشحالم کنه، بازم انیمه ببینم یا نه، تنهاییم همینقد ازارم بده یا نه، دوست جدیدی که دلم میخواد داشته باشم رو پیدا کنم یا نه، به زندگی ادامه میدم و سعی میکنم خوش بگذره. 

    من مثل اونا که سخت گیری ها و حد و مرزاشون انقد اذیتم میکنه، سخت گیری نمیکنم و حد و مرز نمیذارم. ^_^

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    His Imaginations

    یادم رفته بود تو خواب چقد معصومی، انگار نه انگار که بیداریت برای هیچکی خواب و خوراک نمیذاره.

    +امروز روز یه رازه، بین من و تو. بیا قبل از اخرش به هیچکی نگیمش، باشه؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۱۳ دی ۹۹

    The light behind your eyes - My chemical romance

    گمونم امروزم بهتر بود هرچند که خیلیم باطل نبود. واقعا چند تا کار مفید کردم. کلی ظرف شستم. ظرفای عادی و دم دستی خونه رو خیلی تند و خوب میشورم، ولی ماگ هام رو خیلی لفت میدم. میگیرم زیر چراغ با دقت که مبادا یکم لکه چای تهش جا مونده باشه. بعدم با دستمال صورتی نرم خشکشون میکنم و میچینم تو کابینتی که مخصوصا مال خودمه. وقت میگیره ولی لذت بخشه. اکثرا یا یه چیزی گوش میکنم یا یه چیزی زمزمه میکنم. هدفون و هندزفری درست و حسابی ندارم، احتمالا یکم پولام رو جمع کنم اگه بشه و یکی بگیرم. فعلا یه کرم لازم دارم اولش. 

    روزی یک ساعت، یک ساعت و نیم وقت به NCT میگذره. به خودم میگم یعنی برای اینکارا پیر شدم؟ تا چه سنی قراره فن گرلی کنم؟ ولی راستش خیلیم برام مهم نیست. اونا باعث میشن من برقصم و بخندم و ادم بامزه تری باشم. همیشه هم کمتر از سنم نشون میدادم هم بچه خطاب میشدم پس یجورایی بهش عادت دارم.

    لپ تاپ هنگ کرده و نمیذاره یه ترکی چیزی بذارم وقتی دارم اینو مینویسم. اورانوس تو هم داری پیر میشی گمونم. 

    فردا دو تا امتحان دارم و بعدش یه هفته فرجه است تا امتحانای ترم. من مینویسم فرجه شما بخونید یللی تللی. میخوام جمعه رو کاملا فقط خوش بگذرونم. دانشگاه هیچ وقت به اندازه این ترم خسته ام نکرده. هرچند میدونم بعدش فکر ارشد مقل خوره مغزمو میخوره ولی گمونم بتونم از پسش بربیام. شایدم دارم اینو میگم فقط چون الان یکم بهترم.

    السان به صحبت نکردن با من ادامه میده. بهش پیام میدم مثل همیشه است ولی میفهمم که فاصلمون بیشتر شده هرچند که کلی تلاش کردیم که نشه. هم حالش بده هم دقیقا افتاد بعد از اون دعوای جهنمی. میدونستم این روز میرسه و براش اماده ام ولی در عین حال خیلیم نگرانشم. نامه ای که امشب میخواستم براش بنویسم رو نمینویسم. بیا ببینیم این رابطه میتونه خودش رو نجات بده یا مثل قبلیا زرتی میفته و میمیره؟

  • ابرها [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

    بی معنی؟!

    گمونم امروز خیلی بد نبود؟ لول. چون همه اش رو به خوندن فن فیک و au گذروندم و خندیدم، یه عالمه اسنک خوردم و هیچی غذا، احتمالا ترازو رو هم شکوندم. الانم دارم به یه ترک از my chemical romance گوش میدم که خوبه و دوسش دارم. داستانی پیش نبردم، نقاشی یا گلدوزی نکردم، درس نخوندم، رسما هیچ کار مفیدی نکردم و همه اش رو به بطالت محض گذروندم. ولی خوش گذشت گمونم؟ درگیر این لذت های سبک و سطحی شدن یجوری ازارم میده. 

    قبلنا، نوجوون که بودم به ادمایی اینجوری میگفتم سطحی و میگفتم به درد نمیخورن و اینا، الان میبینم خودم سطحی تر از همه ام، دیگه خبری از حرفای قلمبه سلمبه نیست، کتاب و فیلمم که ببینم و بخونم اصلا دلم نمیخواد بگمش یا تغییر ایجاد کنم یا هیچی. 

    ایا من لازم دارم که دیده بشم؟

    چقد حرفای بی معنی میزنممممم:)))))

     

    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    owth

    تکلیف فلسفه اخلاق نیمه کاره جلوم بازه، یه موزیک غمگین تو گوشم پخش میشه و من یه صحنه جدید از اردلان و رایحه تو فکرم شکل میگیره.

    این خلاصه زندگی منه، فرار از کارای واقعی و غصه هام به دنیای خیال و قصه هام. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    کمکم میکنی تمومش کنم؟

    حس بدم مدام داره بیشتر و بیشتر میشه. حرفم به سارا داره درست درمیاد، یه بیماری روانی که مغزو کشتگاه خوبی برای قارچای بعدی میکنه. حساسیتام داره بیشتر و بیشتر میشه. نمیتونم غذا خوردن، نفس کشیدن و حرف زدن های بقیه رو تحمل کنم. وسایل رو ضد عفونی میکنم فقط چون دست یه ادم دیگه بهشون خورده. در عین حال که انقد بیزارم پر از احتیاجم به وجود داشتنشون، به اینکه بشنوم و شنیده بشم، لمس کنم و لمس بشم. در حدی که دست کسی رو نگه دارم، ولی احساس میکنم نمیتونم. سارا تازه امروز یه جلوه کمی دید از من و وضعیتم، و من بهش گفتم که بدم ولی بهش نگفتم که ماه هاست اینطورم. این حل نمیشه. اون میگفت برو تراپی برو تراپی، و من بهش نگفتم اگه نخوام خوب بشم چی؟ کمکم میکنی تمومش کنم؟

    نه خوب نمیشه و من از تلاش برای خوب کردنش خسته ام. دفعه بعدی که بخوام برای یه تغییر تلاش کنم، اون تموم کردنه نه بهتر شدن. 

    دیر شده و تموم شده، و من نمیخوام که برگردم. نمیخوام که به دست بیارم نمیخوام که ببینم. 

    این یه مرگ طولانی و کشداره و من براش اماده ام، بیا تمومش کنیم عزیزم. 

    +جامعه ت--- چرا به اخلاق ت--- احتیاج داره؟ احتیاج نداره استاد فلسفه اخلاق عزیز! هرچی بی اخلاق تر شاد تر و رها تر، هر چی بی اخلاق تر سالم تر و خوشبخت تر! اخلاق این بلا رو سر من اورده، نفهم! چیچیو بنویسم؟ از تو و تکلیفت بیزارم!

    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    گریه نمی‌کنم.

    انقد ازش بیزارم که یکی از ترس های بزرگم اینه که شبیه اون بشم. اون وقتی گریه میکنه سر و صدا میکنه و با صدای بلند شروع میکنه به داد و بیداد کردن، بد گفتن، غر زدن. انگار یه پرچم بزرگ برای جلب ترحم و توجه داره. ازش بیزارم. 

    خیلی از گریه ها و رفتارها دست خود ادم نیست، میدونم، خودمم اینطوریم. ولی من میدونم اون چشه. میدونم چطور چیزیه. و خدایا نکنه منم باشم و خودم ندونم؟ صدای نامفهومش مدام از اون طرف در میاد و من به خودم قول میدم به هر قیمتی شده دیگه نذارم کسی بدونه گریه میکنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۵ دی ۹۹

    زیر نور هود

    دیروز چند ساعت فکر کردم و چند ساعتم نوشتم. تا اخر روز چهارده صفحه پر شد. شب خونه خواهرم بودیم و همه چراغا خاموش بود ولی من بازم باید مینوشتم. اولش فکر کردم برم دستشویی و برق رو روشن کنم ولی از شانس خوبم چراغ هود روشن بود و میشد ایستاده روی گاز نوشت. 

    تا وقتی اینطوری دارم مینویسم و مینویسم خیلی خوبه، به شرطی که موقع تایپ هنوزم ازش خوشم بیاد و تا وقتیم تموم نشده به کسی ندم که بخونه. 

  • ابرها [ ۳ ]
    • جمعه ۵ دی ۹۹

    Never ending story

    بین چرک نویس های رمانم که سیزده سالگی مینوشتم، یه برگه پر از شرح حال اون موقعام پیدا کردم و دلایلم برای اینکه خوب نیستم. 

    دارم اون داستان رو دوباره مینویسم، انگار که از هشت سال پیش تا حالا هنوز تموم نشده، هنوز همونه، هی نوشتن و هیچ وقت تموم نکردن.

    و همون مشکلات، همون دلایل برای خوب نبودن، 

    همون داستان، همون زندگی. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    against the world

    گفتن چی میخواین برای یلدا بخریم دیگه؟ بجز اجیل و هندونه و انار. خب مشخصه که من گفتم بستنی. اخه کی نمیگه بستنی؟ همه میگن بستنی. نمیگن؟

    خلاصه شب وقتی داشت بابا تقسیمش میکرد گفت چقدر برات بذارم؟ گفتم مال خودتم بردار و بقیه اش رو بده به من. گفت زیاده نمیتونی بخوری.

    من یه لبخند ملیحی زدم و همه شو خوردم:)))) قیافه شون باحال بود:)))) هیچ مرزی برای مقداری که من میتونم بستنی بخورم واقعا وجود نداره:))) من میتونم به راحتی دو تا ایس پک بزرگ رو پشت سر هم بخورم":) 

    +داشتم فکر میکردم که بعد از تغییرهایی که دادم تو شبکه های اجتماعیم الان چیا دارم و کجاها مینویسم. خب کانالمو زدم کشتم ^^ فقط یه کانالی هست که دوتا اکانتای خودم هستن گاهی اونجا یه چیزایی میگم، ادرس اینجارم عوض کردم و کسی نداره بجز شما غریبه های دوست داشتنی که نمیدونم چرا به چاه سیاه افکار من (اینجا، لقبشه) سر میزنین. و پیج اینستا هم هست به امید اینکه ازش پولی دربیاد که نمیاد :)))) 

    پس اینجوری میشه:

    کانال: چیزایی که مطلقا هیچکی جز من نباید بخونه.

    بلاگ: جایی که اگه غریبه ها بخونن اشکالی نداره.

    اینستا: جایی که حتی اشناها هم باشن و بخونن ببینن اشکالی نداره.

    و میدونین نکته اش چیه؟ من همیشه از وابستگی اطرافیانم به بلاگ و کانالم شاکی بودم. یجوری بود. یه عده خیلی میخوندن، یه عده میخوندن نمیگفتن، کلی کامنت ناشناس که معلوم نبود منو از چه سالی و کجا میشناسن، اوف. تازه واکنش دادن و ندادنشون هرکدوم یه مدل دردسر بود. 

    با اینکه  سعی میکردم چیزای قابل خوندن رو به شکل قابل خوندنی بنویسم ولی بیشتر اوقات خودم رو بروز میدادم. چیزای خوبمو، بدمو. و این حسو میگرفتم که دارم خودمو زیادی در معرض میذارم، انگار برای فروشم. ولی اعتراف میکنم برای حس تنهاییم خوب بود. حداقل ده بیست نفری اون بلاگ قبلی رو میخوندن و اینکه جایی باشه که حرف بزنم و کسی باشه که برای خوندنش اومده باشه خوب بود. ولی میخوام تمرین کنم دیگه چیزای جالبم رو بیان نکنم. چون یجوریه انگار دارم خودم رو تبلیغ میکنم. خب اگه کسی بخواد بدونه میاد جلوتر تا بفهمه رایت؟ نمیدونم این چه نتیجه عجیبیه که گرفتم ولی اگه حرفام جوری باشه که مردم رو دفع کنه خوبه ولی اگه جذب کنه حس بدی بهم میده:| 

    بهرحال مردم... مردم مردم. نمیخوام بگم بدن و نباشن بهتره، ولی این چیزیه که ناخوداگاهم داره بر اساسش میتازونه و میره جلو. 

    بسه برای امشب؟ اخ خیلی حرف دارم و کسیم ندارم برم براش بگم. حرف زدن با بقیه برام شده عذاب. هیچکی بهم این حسو نمیده که خوبه که من برم با این حرف بزنم. همه خیلی غرق زندگی خودشونن، زندگی هایی که من جزوشون نیستم. یا هستم ولی از دست غرغرام کلافه و خسته ان. یا خسته نیستن ولی براشون خوب نیست من انقد برم حس بد منتقل کنم. خب اونا پیش من حرف نمیزنن و این خیلی بده که فقط من حرفامو بزنم. 

    میذارم دنیام درونم رشد کنه، نه اطرافم. 

    چند روزه دارم به این فکر میکنم که باید دیدم به اینکه زندگی باید چطور پیش بره عوض کنم. نباید به این فکر کنم که اینو به دست بیارم بعد اونو به دست بیارم، باید به این فکر کنم که باید به فلان استیج روانی برسم. شاید؟ نمیدونم. شاید اگه بجای فکر کردن به اینکه بعدا چی میشه به این فکر کنم که چی باعث میشه زندگی قابل تحمل تر شه بهتر باشه؟ خیلی اشفته است میدونم. هنوز خودمم نمیدونم منظورم چیه، ولی باید بهش فکر کنم و یه کاری بکنم. چون همین الان یکی داره درونمو چنگ میکشه و میگه بمیر بمیر بمیر بمیر. نادیده گرفتنش تقریبا غیر ممکنه. نمیدونم روزی میرسه که زندگیم رو زنده بگذرونم یا همینطوری تا اخرش مرده ای که فقط منتظر حکمشه باقی میمونم. 

    کی میخوام باشم؟ باید بجای اینکه به معلم و کارمند و کتابدار و فروشنده فکر کنم، به این فکر کنم که میخوام رها و شاد باشم، بیخیال و شوخ. مگه نه اردلان؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱ دی ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.