مامان اومد تو اتاق، گفت برام میوه آورده. نمیخواستم. صدام درست درنمیاومد که این رو بهش بگم. یکم نگاهم کرد که توی خودم گوشه تخت جمع شده بودم و به مقابلم زل زده بودم که هیچی نبود. گفت اتاقت خیلی سرده، مطمئنی شوفاژ رو نبستی؟ یکم طول میکشید تا میتونستم جوابش رو بدم. ″بستم.″ این پا و اون پا کرد. ″چرا باز اینجوری شدی. دیشب که بهتر بودی؟″ دیشب رو یادم نمیاومد. ″روشنش کن، سرده.″ کلافه شدم. نمیفهمیدم گرما و سرما چرا مهمه. ″گرم بشم که چی بشه؟″ گمونم بیخیال شد. یه ظرف کثیف پیدا کرد که ببره بشوره. همیشه یه چیزی برای شستن پیدا میکنه. آخرین تلاشش این بود که:″میخوای پوستشون بکنم برات؟″ سرم رو تکون دادم که نه. وقتی رفت در رو نبست. در باز یجوری باعث وحشتم میشه انگار که در ملاعام برهنهام. سعی کردم داد بزنم، ولی فقط صدام یکم بلند شد. ″در! در رو نبستی! مامان، در رو نبستی!″ با لحن کلافهای گفت:″میدونم، میام میبیندم الان.″ واقعاً هم بعدش اومد و بست و دیگه برنگشت.