۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

تو رو میخوام چیکار وقتی دنیا رو دارم؟!

تابستون پارسال که جای تختم رو عوض کردم و اوردمش زیر پنجره چیزی خلق شد که الان صبحا به عشق اون بیدار میشم. دیواره و یه مستطیل باریک از آسمون. صبح ها چند تا ربان نازک از نور خورشید رو میندازه رو تختم، چشم هام رو که باز میکنم آسمون رو میبینم. موقع طلوع رنگش روشن و روشن تر میشه و من نگاهش میکنم و به داستانی که دارم مینویسم فکر میکنم. بعضی وقتا زمان رو یادم میره و تو حرکت ابرها گم میکنم خودمو. چون کوچیکه حرکتشون واضح دیده میشه. صدای زنگ در میاد، تا دم در میدوم و داد میزنم: پست! پست! مهرهای جدیدم رو اورده بودن. مامانم میگه: مگه اینکه پست بیدارت کنه. من جدی جوابش رو میدم که: بیدار بودم، داشتم آسمون رو نگاه میکردم. 

مهرهای جدیدم رو نگاه میکنم، دیگه ذوقی که موقع خریدنشون داشتم رو حس نمیکنم. الان بیشتر دلم میخواد کادوی خواهرم که توش بود رو دربیارم و کادو کنم، ولی اونکارم نمیکنم. چند دقیقه همونجوری فقط میشینم. مامانم نگام میکنه: چی شد پس؟ مگه منتظر اینا نبودی؟ خوشحال شو دیگه!

لبام رو مجبور میکنم برای لبخند کش بیان ولی موفق نیستم. میگم: خوشحالم. که خیالشو راحت کنم. ولی هستم؟ چند ساعت بعدش سر غذا وقتی حرف ارشد میاد وسط میزنم زیر گریه. غذا از گلوم پایین نمیره و زار میزنم. بهشون میگم که نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. بهشون میگم که از دانشگاه بدم میاد و ازش میترسم، بهشون میگم که همه ازم توقع دارن من مثل نابغه ها یه عالمه مدرک بگیرم و چند تا زبان یاد بگیرم و دکترام رو از المان بگیرم و من ازین قضیه متنفرم. من حتی نمیدونم که میخوام ارشد بخونم یا نه و نمیدونم باید چیکار کنم. تو ایران هممون محکوم به یه مرگ دردناکیم نیستیم؟ و چرا من گربه ندارم؟ چرا با علاقه ام به گربه ها یجوری رفتار میکنن انگار چیز بدیه؟

وقتی دبیرستانی بودم و زدبازی گوش میکردم و ادمی رو داشتم که بخوام زندگیم رو بر اساسش بچینم، فکر میکردم وقتی بزرگ بشم، وقتی برم دانشگاه، همه چی فرق میکنه. ولی هیچی فرق نکرد. فقط به مرور زمان آینده ای که تو ذهنم ساخته بودم از لای مشتام چکید رو زمین و از بین رفت.

اره، قبول دارم که یه روزایی میزنم زیر گریه و دل مامان بابام رو خون میکنم، ولی ته مشتم یکم امید مونده. میدونی چرا؟ چون من دنیا رو دارم. چون دردایی که برام به جا گذاشتن رو میسابم و تبدیلشون میکنم به قدرتم. الان جرئتشو دارم که بگم من دیگه نمیخوامت، من به هیچکس احتیاج ندارم وقتی هنوز جوون و سالمم و یه دنیای گسترده جلوی رومه. حتی اگه فعلا تنها سهم من ازش همون باریکه کوچیک اسمون باشه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹

    نمی توان هم یک مرد کاملاً با شرف بود و هم یک نویسندۀ بزرگ

    میدونین چیه؟ نمیدونم چند ساعته نخوابیدم. حتی برق ها رو هم خاموش کردم و رفتم تو تخت که بخوابم، بعد یهو یادم اومد یه دختر فلان فلان شده ای چند سال پیش نسخه خودم از "خداحافظ گری کوپر" رو امانت گرفت و سر به نیستش کرد و یه نسخه دیگه برام خرید. هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه. من به اینکه کتابام اون نسخه ی خودم ازشون باشن یه وسواسی دارم. من کلا وسواس زیاد دارم. من اول وسواس بودم بعد آدم شدم. 

    حالا فکر کنید یه نفر بیاد این بلا رو سر نسخه من از کتاب مورد علاقه ام از نویسنده ی مورد علاقه ام بیاره. فکرشو بکنید. چطوری میتونم فراموشش کنم؟ بهم حق بدین که بعضی وقتا تو تختم یادش بیفتم و حسابی اعصابم رو خورد کنه. خلاصه پا شدم رفتم برش داشتم و ورقش زدم. 

    این کتابو بار اول دوم دبیرستان بودم فکر کنم، که از کتابخونه گرفتم و خوندم. از همون چند صفحه ی اولش فهمیدم که کتاب مورد علاقمه. شبی که تمومش کردم، صبح زود پا شدم و رفتم از داداشم پول قرض گرفتم و همون روز خریدمش از یه مغازه نزدیک خونمون. بلافاصله شروع کردم به دوباره و دوباره خوندنش.

    میدونین چیه؟ رومن گاری. رومن گاری دنیا رو یجوری میبینه که من میبینم ولی هزاربار بهتر. رومن گاری نسخه هزار برابر پیشرفته تر منه. اخ که چقد عاشقشم. منظورم اینه که، من اردلانو خلق کردم و اون لنی رو. متوجه منظورم میشین؟ بعد دایانا واین جونز هست که هاول رو خلق کرده. بعد توقع دارین اینا نویسنده های مورد علاقه ام نباشن؟

    مغز دایانا واین جونز مثل یه کامپیوتر عمل میکنه لعنتی، حتی یه کلمه رو هم بی دلیل به کار نمیبره. یه جوراییم مثل اگاتا کریستیه. چرا؟ چون نشونه ها رو تو تک تک جمله های کتاب میریزه و تو فصل اخر همشون رو جمع میکنه و ربطشون و برات میچینه. خیلیم ترو تمیز. برادرم میگه کارگردان خوب اینه که همه دونه هاشو برداشت نکنه ولی من وقتی یه نویسنده این کارو میکنه خیلی لذت میبرم. چرا؟ نمیدونم، فکر کنم چون خارش مغزم میخوابه. 

    هیچ کلمه ای هیچ وقت موفق به توصیف حس من به لنی نمیشه. برام مهم نیست که شبیه اردلانه یا من، و حتی شاید دیگه برام خیلیم مهم نباشه که وقتی اردلان رو توصیف میکنم ملت میگن خیلی شبیه خودته که. الان تنها چیزی که میبینم اینه که با فقط ورق زدن چند صفحه از گری کوپر، تازه اونم نسخه ای که نسخه اصلی خودم نیست، باز عشقم به لنی فوران کرده. تو وبلاگ قبلیم چند ماه مداوم راجع بهش وراجی کرده بودم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم درموردش ساکت شم. 

    چه چیزی بهتر از یه عکس از هرمس برای تموم کردن این پست؟

  • ابرها [ ۳ ]
    • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹

    our beautiful days

    گمونم بعدا چیزی که ازین روزها یادم میمونه، نه فیلم های مارول باشه نه کوتاه کردن ابروهام که براش خیلی ذوق کردم، حتی شاید نصفه نیمه نوشتن های فن فیکم هم نباشه. یا دیدن یه نفر از خیلی خیلی قدیم که به سمت بدترین خودش تغییر کرده بود. میدونی چیه؟ قرارهای کوه با خانم و چیزیه که حتما یادم میمونه. وقتی بهم پیام میده که امروز بریم؟ من پا میشم پیرهن مانتو وار آبی رنگم رو میپوشم، تو آینه به اینکه چقدر چاق نشونم میده دهن کجی میکنم و بدو بدو با یه بطری اب به دست تا محل قرارمون میدوم. 

    بهم میرسیم و میخندیم که این دفعه کی دیر رسیده؟ بعد تعریف میکنیم که چه فیلمهایی دیدیم و چه کتاب هایی خوندیم. به خوندن خانم و با موزیک در حال پخش گوش میدم و لبخند میزنم. بهترین قسمتش رسیدنمونه. وقتی جلوتر میره و من با اینکه دارم از نفس میفتم هیچی نمیگم. فقط دنبالش میرم و بخاطر باد لای موهام لبخند میزنم. 

    بعد جشنواره ی نانوشته ی هرکی چیزهای محشر قشنگ تری بین این کوه های خشک پیدا کنه برنده است. گل های زرد، آبی، بنفش و قرمز پیدا میکنیم. یکم اب که از بین چند تا سنگ زمخت راهش رو پیدا کرده و نور افتاب روش ستاره های کوچولو ساخته، یا شاید هم فقط یه تپه که خاکش قرمزه و با ذوق میگیم: مریخ! مریخ!

    از هر دری حرف میزنیم و دردودل هایی میکنیم که شاید فقط به همدیگه میتونیم بگیم. بیخیال شونزده سال اختلاف سنیمون شاید، شاید هم نه. چون دیشب برگشت بهم گفت مثل دخترش میمونم و من اینو عمرا نمیتونم به مامانم بگم مگه نه؟ چون جفتمون خبر داریم که چه موجود حساسیه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

    دلم میخواد یه چیزی رو خراب کنم.

    من بعضی وقتا احساس میکنم وجود ندارم و حس نمیشم، هیچ وقت دوست داشته نمیشم و دوست نمیدارم. بعد با خودم میگم اینجوری بهتره. چه اهمیتی داره که من کیم یا چجوریم؟ من مهم نیستم. نمیدونم چی هست.

    برای همین کامنتی که نوشته بودم رو پاک کردم بدون اینکه پستش کنم. تو خونه غر میزنم و کسی واکنشی نمیده یا جواب های بی ربط میدن. احساس میکنم یه خلا درونم هست که همه چی رو میبلعه و یروز محو میشم. خیلی زود. یه روز خودمم یادم میره که وجود داشتم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹

    ٍEvery single night and Day I searched for you

    ازش متنفرم. ازینکه انقد رقت انگیزه متنفرم. از اینکه برام قابل احترام نیست متنفرم. از اینکه از پنج سالگیش به بعد هیچ رشدی نکرده بیزارم. دیگه حتی بهشت و جهنمم برام زیاد فرقی نمیکنه، برام مهم نیست اگه دوسم ندارن و نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. فقط دلم میخواد صدای ناله هاش رو نشنوم چون دیگه حتی دلمم براش نمیسوزه، فقط حالم بهم میخوره. چند روز پیش یکی بهم گفت تو به هیچی نیاز نداری و این خیلی بده. ولی من خوشم اومد. اره میدونم اینجوری خیلی بی انگیزه و بی حسم، میدونم مثل یه تیکه سنگ شدم و چشمام دیگه برق نمیزنن، ولی این یعنی دیگه دست کسی بهم نمیرسه. دیگه مجبور نیستم تحملشون کنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

    Before Trial

    فیلم اول بهتر بود؟ خب معلومه. یعنی فیلم اول یه جوری بود انگار میخوام پخشش کنم تو پیش زمینه بجای موزیک پخش شه برام. همه اون حرفاشون رو بیان کردن نظراشون بدون بلند کردن صدا. ولی بعد فیلم دوم افت میکنه و فیلم سوم افت تر. بعد ادم با خودش میگه این فیلم نیست که داره افت میکنه این عشق این دو نفره. قرار نیست همه چی پرفکت شروع شه و پرفکت ادامه پیدا کنه، شاید یه شب، شاید یکم، ولی هی! دو تا ادم مکمل؟ دو نفر که برای همیشه خوب و ناز بمونن؟ کام ان. چرا همیشه منتظر نیمه گمشده مونیم؟ خود من چرا چند تا پست قبلی گفتم که میخوام عاشق شم؟ هل نه. بسه. اگه عاشق شدن اونم فقط یه اتفاقیه که میتونه بیفته. مثل یه رشته ای که ممکنه توش قبول شم و بخونمش. ممکنه قشنگ باشه و خاطره های خوب بسازه ولی یه اجبار نیست، یه اپشنه کنار یه عالمه اپشن دیگه. من به تنهایی زندگی خوبی دارم. خوش حالی من باید وابسته به خودم باشه نه یه رندوم گای که بیاد نجاتم بده. من احتیاجی به نجات ندارم، میتونم از چیزایی که دارم لذت ببرم. از هرچیزی که دارم، تو همون لحظه. 

    الن دو باتن میگه عشق همینه، که با طرف زندگی کنی و ببخشی و خطا کنی و ببخشه. مثل زندگی، پر از فراز و فرود. ولی خب من میگم اگه دیگه حس گذشته رو نداره شاید نباید دنباله اش رو گرفت. شاید ادمای همیشه در حال تغییر برای ثابت بودن کنار همدیگه ساخته نشدن. شاید هم شدن، کی میدونه؟ 

     

     

     

  • ابرها [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.