۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

کرونانویسی

صبح که پا شدم مامان خونه نبود. رفته بود برای صبحونه نون بگیره. وقتی برگشت ازون کیک کشمشی هایی خریده بود که روکششون بنفشه و کشمش هاش فقط چند تا دونه ته کیکن. بعد یادم اومد که ازونا میگرفت برام و میذاشت تو بساطم تا من بتونم تو قطار تهران، یه چایی سفارش بدم و با چایی ام بخورمش. 

بعد یادم اومد که قطار رو برای اینکه میتونستم چای بگیرم بیشتر از اتوبوس دوست داشتم. همیشه هم دعا دعا میکردم کنار پنجره بیفتم و یه لیست از قبل اماده میکردم که همزمان بهش گوش بدم. یادمه سال اول پادکست دانلود میکردم و تو اتوبوس بهشون گوش میکردم.

همه شب هایی یادم اومد که تنها یا با یه سری دختر دیگه با کله های پر از ارزو و عطش برای هنر و علم و موسیقی میرفتیم تاتر میدیدیم و برگشتنه راجع بهشون بحث میکردیم.

یاد همه کافه هایی افتادم که کشف شدن و کافه هایی که از کنارشون رد شدم چون جیبم خالی بود و اخ که کاش یاد بزرگترین دلتنگیم یعنی نمایشگاه کتاب نمیفتادم. مخصوصا اون شبی که انقد بین قرفه ها تاب خوردیم با مهسو، که اخر سری با بقیه فروشنده ها رفتیم بیرون و بعد اسنپ گیرمون نمیومد و پاهامون انقد درد گرفته بودن که یه گلدون مثل مبل راحتی به نظر میرسید. 

یاد این افتادم که بعضی وقتا پشت در سلف منتظر میموندیم تا باز شه و از سر تنبلی نمیرفتیم تا خوابگاه که بعد برنگردیم. و خواب میموندیم و به غذا نمیرسیدیم، کلاس رو میپیچوندم تا با سانشاین وقت بگذرونم. یاد همه کسایی افتادم که باهاشون به گربه ها غذا میدادیم و باهاشون بازی میکردیم و یاد پای هیوا افتادم که تو اتاق تی وی روش میخوابیدم و باهم فیلم میدیدیم و خوراکی میخوردیم و انقدر خوش میگذشت که منو یاد علامت بی نهایت میندازه. 

اون روزا و اتفاقا انقد دور به نظر میان که انگار هیچ وقت اتفاق نیفتادن، انگار یه خواب بودن که تازه الان به یاد اوردمشون.

در عین حال به این فکر میکنم که این روزها هم داره خوش میگذره و باید قدر همین لحظه که نشستم و دارم پست مینویسم رو بدونم قبل اینکه اینم تبدیل بشه به یه خوابِ دور دیگه...

جالبه که چطور اون فقط یه کیک کشمشی با روکش بنفشه، ولی قد یک ترا و دویست مگ خاطره و تصویر و حس و حال و رایحه رو تو خودش ذخیره کرده. 

  • ابرها [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

    گزارش افسردگی 2

    من قطعا بهتر شدم و یه استدلال خوب برای اثباتش دارم! 

     

     

  • ابرها [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۱ مرداد ۹۹

    گزارش افسردگی

    هرروز دارم بد اخلاق و بداخلاق تر میشم و این میتونه چند تا دلیل داشته باشه.

    اولی و محتمل ترینش پریوده. شاید فقط دلم میخواد دلیلش پریود باشه که به دلیل دوم نرسیده باشم.

    دلیل دوم اود کردن دوباره افسردگیمه. که خب میتونه برای کم شدن دوز داروهام باشه یا برای قرنطینه و زیادی دیدن ادمایی که من انتخاب نکردم تو زندگیم باشن. هرچند مطمئن نیستم درمورد دوستامم من کاملا خودم انتخاب کرده باشم ولی حداقل میتونم خودمو گول بزنم.

    حقیقتش اینه که من میخوام که خواهر خوبی باشم ولی این خیلی کار سختیه ازونجایی که از برادرم متنفرم. نه برای اینکه باهام بدرفتاری میکنه، بیشتر بخاطر شیوه زندگی و عقاید ناپایدار متعصبانه اش.

    هرچند که باید اعتراف کنم که از بچگی ازش کینه دارم. وجود این ادم کل زندگی منو اون موقع ها زهرمار کرده بود. تا همین اواخر که یهو تصمیم گرفت بشه گل پسر خدا و حتما بره بهشت. ودف.

    دارم روز به روز وسواس های جدید پیدا میکنم. یکیش اینه که مبادا روانپزشکم رو درمورد مریضیم اشتباهی راهنمایی کرده باشم و من واقعا در حال درمان نباشم و اون بیخودی قرصامو کم کرده باشه ولی کام ان، وظیفه اونه بفهمه من چمه خب. اگه انقد نمیپرید وسط حرفم تا چیزایی رو تحویلم بده که خودم بلدمشون، الان بهتر میفهمید من چمه.

    مامان بابام یه اصرار مسخره ای دارن به اینکه من از اتاق برم بیرون پیششون و من نمیخوام بهشون بگم که صدای تلویزیون انقد ازارم میده که مجبورم در اتاقو ببندم و موزیک بذارم تا یکم بهتر بشه. در حالی که دلم لک زده برای سکوت. ولی اعتراف میکنم که تو سکوتم دلم میگیره.

    هیچ وقت از شر این بیماری راحت میشم؟ گمونم دارم میشم، ها؟ یا نه؟ منظورم اینه که درمان که خطی نیست. صعود و سقوط داره، رایت؟ ولی چه فایده داره همه تلاشام اگه انقد مامان بابا و برادرم رو اذیت میکنم؟ میخوام به خودم قول بدم فردا خوب شم و از دلشون دربیارم ولی این دقیقا قولیه که دیشب هم به خودم دادم و امروز باز گند زدم.

    بیا اعتراف کنیم مدی، سرحال بودن و لبخند زدن و مهربون بودن از من و روان فرسوده ی شکسته ی من بیش از حد انرژی میگیره و یه هفته هایی مثل این هفته که هم جسمم کم اورده هم روانم، نمیتونم، نمیکشم...

    ولی میدونم که باز تلاش میکنم. میدونم که تسلیمش نمیشم چون این چیزیه که هستم. حماقته یا خوش بینی، کاری جز این ازم برنمیاد. پس اره، با اینکه امروز شکست خوردم، فردا باز تلاش میکنم که از دلشون دربیارم. با اینکه امروز برگه نقاشیم رو پاره کردم فردا باز یه برگه جدید برمیدارم و تمرین میکنم. با اینکه انگار بهتر نشده بودم، بازم میرم دکتر و بهش میگم که چقد اوج و فرود داره حالم.

    با اینکه بازم دلم برای مردن پر میکشه و به خودکشی فکر میکنم، با اینکه دوباره دنیا بجای اسمون ابی شبیه دریای اتیشه، من سعیم رو میکنم... خسته ام، خیلی خسته ام. طاقت میارم؟

    بیاین فراموش نکنیم که لوفی، مردی که قراره پادشاه دزدهای دریایی بشه، یه بار گفت:

    the words "give up" are for those who have fought to the very end.

  • ابرها [ ۲ ]
    • دوشنبه ۱۳ مرداد ۹۹

    تاج گل بابونه روی موهای پرکلاغی نامرتبت.

    زیاد خوابتو می‌بینم. این دفعه حتی دیگه چهره‌ات رو هم ندیدم. ولی همون حسو بهم می‌دادی. امنیت و آرامشی که همه وجودم رو پر می‌کرد. با تو، احساس می‌کنم بال دارم و پرواز می‌کنم. این بار انگار جایی زندگی می‌کردیم که پشت خونه‌ها، پر از مزرعه بود. شبیه چای باغ. با هم یه مزرعه‌ای رو پیدا کردیم که توش حیوونا رو نگه می‌داشتن. یه جایی نشستیم نزدیک روباه‌ها. روباها بهمون سر می‌زدن.
    وقتی دستت رو می‌گرفتم، همونجا، فکر کنم اون حس شبیه بهشت باشه. چون، شبیه هیچ چیز دیگه‌ای نیست که قبلا حسش کرده باشم. فقط همون یکیه، فقط با گرفتن دست تو به وجود می‌اد.
    انگار هربار که به خوابم می‌ای یه مانعی برامون هست. اما همیشه حلش می‌کنیم، چون می‌دونیم که ما مثل دو تا تیکه پازلیم که هم رو کامل می‌کنیم و تا ابد باید همینطور بمونیم، پیش هم. بدون اینکه راجع بهش حرف بزنیم هردو می‌دونیم چی بینمونه، انگار کل دنیا رو پر کرده باشه و تو ریه‌هامون لونه داشته باشه.

    نفس کشیدن تو اتاقی که تو هستی، اون چیزیه که منو زنده می‌کنه. تا اون موقع، تا اون لحظه، تا اون هوا، من هیچی نیستم جز یک مرده متحرک.

           

  • ابرها [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹

    شادی بشر

    دارم به این فکر میکنم که شاید اراده برای متوقف کردن خود، تنها سد بین ما و بیماری روانیه. 

    امروز یه پادکست راجع به جنایت های مختلف گوش میکردم. پسر پونزده ساله ای که مادربزرگ و مادرش رو کشت چون ازشون متنفر بود. پسری که همه خونواده اش رو کشت چون ازارش میدادن. درکشون خیلی کار سختی نیست. ادمی که میخواست یکیو بخوره و براش داوطلب پیدا کرد. خب درک این یکی سخته ولی در انتها جلوی خودشو نگرفته. هیچ کدومشون اراده کنترل خواسته هاشون رو نداشتن. حتی اون قاتل سریالی هم این اراده رو نداشته، به همین سادگی. اونا فقط کاری رو که میخواستن انجام دادن و به لذتی که میخواستن رسیدن و با هوش بالا موقعیت خودشون رو حفظ کردن. 

    اخلاق چیزیه که باعث شد اونا همه خودشون رو لو بدن. یعنی حتی ادمایی که انقدر با خودشون صادقن که در حد جنایت به میل خودشون عمل کنن، بازم اخلاق یه جایی گیرشون میندازه. خب، گاهی. خیلیا هستن که هرگز لو نمیرن. اونا خوشبخت بودن؟ اگه اخلاق نبود و هرکاری که میلمون میکشید انجام میدادیم خوشحالی رو پیدا میکردیم؟

    یکی کمال گرایی و یکی اخلاق دو تا مانع بزرگ در مورد شادی بشر حساب میشن. نمیدونم از کجا شروع شد ولی خودم رو با این تفکر رشد دادم که رهایی بیشتر مساویه با شادی بیشتر. ولی بعدا یاد گرفتم که کنترل کردن خودم خیلی بهتر جواب میده. وقتی کل وجودم پر از نفرت میشه، دعوا نمیکنم. فقط خودمو تو اتاقم حبس میکنم و انقد موزیک گوش میکنم یا سریال های کمدی میبینم تا دوباره اروم و مهربون شم و بتونم با لبخند برگردم پیششون. اگه نرم اتاقم و اگه یه چاقوی تیز بردارم و کارشون رو تموم کنم، اون وقتی که فقط دلم میخواد نباشن، وجودشون رو پاک کنم، اون وقت من میشم خود اون جنایتکارهایی که امروز از فکر به وجودشون کل روز رو میترسیدم. 

    اینم مازوخیستمه، کل روز به یه پادکست ترسناک گوش دادم  حالا حالم خیلی بده. باید به حرف مامانم گوش میکردم و جلوی خودمو میگرفتم و دیگه گوش نمیدادم. اما اراده اش رو نداشتم و دوباره به این نقطه میرسیم که اگه اراده ادم قوی تر باشه، خوشحالتره. 

    شات از فیلم what we do in the shadows

  • ابرها [ ۴ ]
    • چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.