۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

Twinkling of paradise

[من تو زندگیم با آدم های خوبی هم ملاقات کردم. تو این پست منظورم شخص خاصی نیست، دارم از احساساتم به طور کلی صحبت میکنم. لطفا منظورش رو شخصی نکنید.]

شده از یه چیزی خوشت نیاد ولی بهش خیلی احتیاج داشته باشی؟

گمونم رابطه من با آدم ها اینطوریه. واقعا نمیتونم باهاشون کنار بیام یا زیاد تحملشون کنم. حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. اونا درک نمیکنن، خودخواه و خودمحورن و لوس، خودشون رو بین شعاراشون گم و مخفی کردن.

منم همینم. یه مدتیه خیلی سعی کردم از شعارام و چیزی که باید باشم فاصله بگیرم و فقط باشم ولی سختتر از چیزیه که به نظر میاد. امروز که با داداشم حرف میزدم این فکر به سرم زد. چطوریه که من همه اش میگم میخوام یکیو دوست داشته باشم ولی رابطه ام با ادما انقد بده؟

اون یه نفر آدم نیست. آدما هیچ وقت به قشنگی اون نمیشن. آدما هیچ وقت اونقدر صاف و روون نیستن. هیچ وقت اونقدر رها نیستن، یجوری که با نگاه کردن بهش بترسی که نکنه از جلوی چشمت محو شه. یجوری که نبودن خنده شون باعث بشه نون خامه ای ها تلخ بشن. 

هیچکی واقعا همه خودشو بروز نمیده. و هیچکیم پذیرای همه وجود تو نیست. یا براشون زیادی غرغرویی یا زیادی حرف میزنی، یا حرف نمیزنی یا چرا از این مسئله زیاد حرف میزنی، یا شوخیات براشون بامزه نیست یا زیادی غمگینی یا زیادی سرو صدا میکنی یا زیادی ذوق میکنی. 

داداشم گفت چرا ما نمیتونیم رابطه خوبی داشته باشیم؟ بهش گفتم به خودت نگیر من کلا از ادما خوشم نمیاد و نمیتونم زیاد باهاشون سر کنم. بهش نگفتم ولی گاهی صدای غذا خوردن یا نفس کشیدن و یا فقط حرف زدن هاشون باهم عذابم میده. فقط وقتی ارامش دارم که کاملا تنها و در سکوت باشم. 

بعد همین من برای نبودن اونی که دلش میخواد غمگینه، گریه میکنه و عذاب میکشه. ولی من همیشه از ادما ناامید میشم. اونا هرروز یه راه جدید پیدا میکنن برای ناراحت کردنم. با روابط و رفاقت های توخالی مسخره شون. رفاقت براشون یه چیز تزئینی و اضافه ست. دیگه بخشی از زندگی نیست. همه هدفاشون مال خودشون تنهاست و من دارم تو این دنیا زندگی میکنم، در حالی که همیشه اینده ی خودمو با یکی تصورش میکردم. یکی که اون رابطه بینمون مهم نیست چه کوفتی باشه، دوستی، رفاقت یا برادری، ولی یه چیز واقعی عمیق. که وقتی دستشو برید دست منم درد بگیره. وقتی یه چیزی رو برد، منم ببرم و برعکس.

شاید این چیزی که میخوام زیادی خوبه برای واقعی بودن. شاید من تواناییش رو ندارم یا یکی که مثل من اینو بخواد رو هیچ وقت نشه پیدا کرد. احتمالا اصلا رابطه سالمی نیست. شایدم ازش میترسم چون مرگ ازادیه. شایدم فکر میکنم میخوامش ولی درواقع ترسوترم و تواناییش رو ندارم. از هیچی مطمئن نیستم جز اینکه واقعا واقعا واقعا از ادما (به طور کلی) متنفرم. 

+photo credit:@seanjmundy on IG

    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۹۹

    سعی کردم حرف بزنم، ولی صدام در نیومد.

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹

    Everybody singing show your love--- wait, what love?

    نمینویسم که بگم چه خبره یا چطورم. مینویسم چون لازم دارم. چون باید بنویسم. چون زنده ام، هنوز، فعلا، ولی زنده. و لازم دارم که بنویسم که احساس کنم که زنده ام. این نفس ها و لرزش ها و حجم احساساتی که به فراوونیشون عادت کردم بهم احساس زندگی نمیدن. زندان قشنگم بهم این حس رو نمیده. اتاقمو میگم. پونزده متره و خیلی قشنگه. شبیه یه بهشت کوچولو برای شخص خودم میمونه. انقد دوسش دارم که باورش سخته که وجود داره. برای همین شاید وجود نداره. شاید این خونه این اتاق و من همش روحیم که بعد از مرگ یکی به وجود اومدیم. شاید مدی پیر شده و پوسیده و من فقط یه صورتم. صور مثال افلاطونی توی فلسفه سهروردی. 

    یه ساله که تو این پونزده مترم. ادما رو نمیبینم و لمس نمیکنم و نمیفهمم. گاهی از اتاق میرم بیرون و یکم پیش اون دو تا صورتی که اسمشون مامان باباست میشینم تا فقط یادم بیاد که ادمای دیگه چه شکلین. صدا دارن، دست دارن، عقیده و غرغر دارن. سریع ازشون سیر میشم و برمیگردم اتاقم. ادما اگه واقعیم باشن دیگه نمیتونم پیششون بمونم. 

    بعضی وقتا دلم میخواد یکی دستمو بگیره. یکی که زنده باشه. یکی که یادم بیاره من زنده ام. بعد یادم میاد که هیچکی قرار نیست بیاد و از این زندان قشنگم نجاتم بده. یادم میاد که معدود افرادی که بهشون میگم دوست حتی وقت مجازی که برام میذارن رو هم محدود میکنن. بعدش احساس میکنم زندان قشنگم شبیه یه چاه میشه. یه چاه که من تهشم و دیواره هاش صافه و بیرون رفتن ازش غیر ممکنه. 

    فقط پستچی گاهی میاد و سفارشام رو ازون بالا میندازه رو کله ام. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

    The idea?

    دلم نمیخواد به سوال "خوبی؟" جواب بدم چون دلم نمیخواد مدام بشینم سنگین سبک کنم و ببینم چطورم. 

    من فقط هستم، به همین سادگی. یه وجود ساده و سبک که هر لحظه ممکنه دیگه نباشه و بود و نبودشم بهرحال مهم نیست.

    یه بار اضافه رو دوش وجود.

  • ابرها [ ۳ ]
    • جمعه ۲۳ آبان ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.