۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

I'm going solo

چیزی که الان میخوام اینه که برم یه جای بلند و زیر آفتاب دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم. موزیک جدید مورد علاقه ام رو پخش کنم و دیگه به هیچی فکر نکنم. یا شاید هم به همه چیز فکر کنم. شاید برم یه جایی یکم بدوم، یا ته یه کافه ی شلوغ و پر از دود سیگار، بشینم و هات چاکلتم رو مزه کنم و یه کتاب فانتزی از دایانا واین جونز بخونم. تا سر کوچه برم پی دی اف انگلیسی یه کتاب ترجمه نشده اش رو پرینت بگیرم، سر راه برای خودم 400 گرم پاستیل بخرم و به ویترین پر از ماگ گالری ها زل بزنم. برای رفتن به فلان تاتری که میخوام حتما تنها ببینمش، پالت رژ جدیدم رو امتحان کنم. برم رو پشت بوم و برقصم، برای تولد خود جدیدم جشن بگیرم. چیز کیک با شمع هایی به شکل ابر. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۲۴ اسفند ۹۸

    I don't feel right when you're gone away

    قبلا خیلی با طرفداران مهاجرت بحث می‌کردم. معتقد بودم این همه عطش داشتن براش چیز درستی نیست، که آدم می‌تونه بره دنیا رو ببینه و چیزهایی رو که می‌خواد یاد بگیره و برگرده. اصلا چرا این همه خصومت با یک سرزمین؟ مشکل یه تیکه پارچه‌ای بود که روی سرشون سنگینی می‌کرد یا سطح دانش و فرهنگ پایین؟ اقتصاد بدی که به نسبت یک غریبه در ولایت غریب شاید خیلیم بد نباشه.

    ولی چیزی که امروز دارم می‌بینم اینه که برای زنده موندن بهتر بود برن و بهتره که برن. اینجا برای نفس کشیدن باید ریسک کرد، وقتی بابات می‌ره سر کار هزاربار دلشوره می‌گیری تا برگرده خونه. اینجا دیگه فقط اجبار روسری و اقتصاد مریض نیست، اینجا معدن انواع سنگ مرگه. که یکیشون هم گشنگی و خالی بودن سفره است. 

    اقتصاد مریضمون نفس آخرش رو کشید و مرد. دیگه اقتصادی نمونده که بخواد تب کنه یا مریض شه. امروز تو اخبار می‌گفتن از صندوق بین المللی پول، وام گرفتن. به به، چی می‌خوایم ازین بهتر؟ این یعنی فقر بیشتر. این یعنی اگه از این ویروس عزیز نمیریم، به زوری از گرسنگی همدیگه رو می‌کشیم. 

    از مرگ بدتر، اینجا همه‌اش دلشوره دیدن مرگ خونواده است. 

    من روز به روز بزرگ‌تر میشم و شرمنده نیستم از اینکه بگم افکار نوجوونیم غلط بودن، اینم یه فکر غلط دیگه بود. 

    انیمه Shingeki no kyojin رو دیدین؟ حتما ببینید حتی اگه فنِ انیمه نیستید. داستانش راجع به انسانیته که توی چندتا دیوار محبوس شدن، چون بیرون دیوارها غول‌هایی هستند که خیلی خیلی قوین و آدم‌ها رو می‌خورن. شخصیت‌های اون انیمه مدام تلاش می‌کنن از اون دیوارها خلاص شن، که برن بیرون و آزادی رو تجربه کنن و دریا و جاهای جدیدی رو ببینن.

    چند روز پیش که آخرین فصلش رو می‌دیدم، همه‌اش به این فکر می‌کردم که ما تو این کشور چقدر شبیه اون انسان‌های محبوس تو دیواریم. ممکنه بخاطر کمبود مواد غذایی داخل دیوارها از گشنگی بمیریم، نمی‌تونیم از اینجا بیرون بریم، بیشتر دنیا رو حتی برای یک‌بار هم نمی‌تونیم ببینیم. هرچقدر بجنگیم و تلاش کنیم، آخرش بیشترمون می‌میریم بدون اینکه بدونیم بیرون اون دیوارها بودن چه حسی داره. که آزادی چطوریه.

    چند ماه قبل، که بحث این ویروس و این‌ها هنوز پیش نیومده بود، با خانواده صحبت می‌کردیم که عید می‌تونیم یه سفر بریم جنوب؟ من و برادرم تا حالا جنوب رو ندیدیم. نشستیم هرچقدر حساب و کتاب کردیم دیدیم هزینه‌اش خیلی میشه. تعدادمون زیاده و بلیط‌ها شدیدا گرون. 

    تو همون دیوارها هم نمیتونیم همه جا رو ببینیم.

     

  • ابرها [ ۵ ]
    • پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸

    I was getting kinda used to bieng someone you loved.

    خوابتو دیدم. لاغر بودی، از من بلندتر. موهات مشکی بود، لباسات یجوری بود انگار بهم ریخته ای. انگار عادت نداری اینجوری لباس بپوشی. ته ریشم داشتی یکم، ولی بازم انگار عادت نداری داشته باشی. تو من بودی یا من تو؟ کی بودی اصلا؟ همونی نیستی که دو بار خوابتو دیدم؟ اردلان نیستی؟ واقعی نیستی؟

    چقدر گیج بودی. چقدر بهم میگفتن واقعیت چیه و چقدر من باورم نمیشد. میگفتن میخوای بخاطر من بری و دیگه نبینیم. میگفتن بهم زل میزنی. هی انکار هی انکار، وقتی اومدم بیرون حجومش ریخت رو سرم. تو خیابون دویدم و میخواستم زنگ بزنم بهت. بهت بگم نرو. هیچ جا نرو. خواهش میکنم. 

    وحشت همه وجودم رو پر کرده بود و تقریبا هیچی نمیدیدم. تا یه دستی جلوم رو گرفت و تقریبا پرت شدم تو بغلش. تو بودی. نمیخواستی بری. همه اش فرض بود. یا شایدم پشیمون شده بودی. مثل همیشه بودی، سرد و یکم بی توجه ولی چشمات انگار داشتن برام کتاب مینوشتن. انقدر تند تند حرف میزدن که بهم فرصت هضم نمیدادن. زبونت خیلی کم میگفت. پرسیدی: داری کجا میری؟ 

    بعدش از خواب پریدم؟ بغلت چقدر خوب بود. من چرا اینجوریم؟ میشه صدات کنم اردلان؟ اردلان من چرا اینجوریم؟ چرا دقیقا جاهای خوب از خوابم میپرم؟

    میگن ادم وقتی از خواب میپره که ذهنش خالی کنه که بعدش چی میشه، مثل مرگ. یعنی اردلان، من میدونم چطور عاشقت باشم. میدونم چطور وحشت کنم برای از دست دادنت، میدونم چطور دنبالت بدوم و گریه کنم، ولی حس تو آغوشت بودن انقدر خوبه که ذهنم مجبوره بیدارم کنه. 

    قبلش رو یادمه. ونک قرار گذاشته بودیم. رفتیم تو یه پاساژ، دنبال یه مغازه خاص میگشتیم. میخواستی برای یه چیزی که به دوستت مربوط بود یه وسیله ای بخری. اولین بار بود دوتایی میرفتیم بیرون؟ جدای از اکیپ؟ همه کارات یجوری بود. انگار وقتی از رفتارام خوشت میومد یجورایی عصبی هم میشدی. با ذوق میرفتم دوتا بستنی برای جفتمون بگیرم. لبخند میزدی و چشمات عصبانی میشدن. 

    چطور باید میفهمیدم ادم همیشه سردی مثل تو داره به چی فکر میکنه؟

    چقدر با اردلان قبلی فرق داری. اون سرحال و شوخ بود، ولی صبر کن ببینم. فکر کنم من همین بلا رو سر اونم اوردم.

    یعنی چی؟ یعنی قراره اذیتت کنم اردلان؟ میشه بیای و نری؟

    میشه به ذهنم اجازه بدی تو بغلت موندن رو یاد بگیره و بیشتر راجع بهش خواب ببینه؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۶ اسفند ۹۸

    The blood is on my hands

    به هرچی دلم بخواد ایمان میارم. هرچی دلم بخواد گوش میکنم. هرجور بخوام وقت میگذرونم. من دلم میخواد زندگیمو صرف چیزایی که خوشحالم میکنه، کنم. من میخوام بریزمش دور. وادفاک؟ دلم میخواد هدرش بدم. میخوام به روش مدی هدرش بدم. 
    میدونی چرا؟ چون ایتس فاکین ماین. 
    برام مهم نیست اگه وجودم هدر دادن وقت و هزینه و اکسیژن باشه. هل، بذار باشه. این سهم من از این دنیائه. چون من به دنیا اومدم. و نمیتونن این حقو ازم بگیرن. من به دنیا اومدم، و وظیفه ندارم مفید باشم. نه، ندارم! من فقط لازمه که برای خودم مفید باشم. 
    زندگی سخته و من میخوام برای خوش گذروندن خرجش کنم. من احتیاج ندارم که بهم احتیاج باشه. فقط خودم به خودم احتیاج دارم و این کافیه. 
    همین که زنده ام و ادامه میدم، کافیه. 
    من کافیم.

    کاش زودتر و راحتتر این حرفا رو میزدم. امیدوارم شما هم اینارو به خودتون بگین چون واقعیته. تو این دریای خون، برای دوست داشتن خودمون باید بجنگیم. 
    بجنگید.

  • ابرها [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸

    This world is a sea of blood

    تشخیص نمیدم که داشتن مسخره ام میکردن یا نه.

    فقط دلم میخواد بشینم وصیت نامه ام رو بنویسم و یه برچسب خوشگل بزنم تهش و چشمام رو ببندم و لبخند بزنم و همین. 

    چرا نمیشه همه اش؟ این دنیا دریای خونه. نمیتونم بیشتر از این توش بمونم، چرا درک نمیکنن؟ چرا تموم نمیشه؟  

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۳ اسفند ۹۸

    Free

    Truth is, I'm tired. My body isn't holding up. I feel broken and it seems like I can't do anything right. Problem after problem keeps coming at me. Keeps haunting me down. I force myself to keep telling my parents, I'm fine. I can't have them worrying about me all the time. 
    I'm NOT fine. My body and my soul and my mind, they all are broken. They even doesn't work properly anymore. 
    I hate upsetting people, so I have to smile and send cute things to them. They shouldn't feel my pain. They shouldn't get upset because of me. 
    It's me. So simple, Sad. 

     

    + Me to my friends: its a beautiful day! Lets be happy! You're amazing. 
    Me, deep down in my heart: crying on the floor. 
     

    + Me: *knee hurts, can't stand, have a cold, basically coughing to death*
    My mom: Omg, I'm worried about you, are you ok? 
    Me: yea mom. I'm fine. You're worried for no reason. Everything is fine. I'm not even that sick-
    Me: *can't finish my sentence because of coughing* 
    Me: *laughs stressful* told ya. I'm TOTALLY fine. 

  • ابرها [ ۲ ]
    • جمعه ۲ اسفند ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.