راجع به زخمایی که رو تنم میفته، مامانم مثل یه فاجعه برخورد میکنه: نکنه جاشون بمونه؟

برای من هیچ اهمیتی ندارن. تنم پر از جای زخمه، پاهام پر از جای شکستگی. دو کیلو اضافه وزن آخر دنیام نیست. 

کلا به نظرم ادما سر چیزای ساده ی بی اهمیتی شلوغش میکنن، دیگه حوصله ادا اطواراشون رو ندارم. 

با فاز خود تخریبی یکیشون و جوِ دنبال هنر بهتر بودن، هنرمند و فیلسوف نماهای مسخره. مغزمو میخورن، دنبال حقیقت برترین که حتی درکش نمیکنن. 

همه شون فقط منتظرن یکی بره برتر بودنشون رو تایید کنه، میخوان متفاوت باشن و از چیزایی که به نظرشون خوشایند نیست اعلام برائت میکنن، انگار براشون افت داره. بدون اینکه حتی سعی کنن درک کنن، همه چیز درست یا غلط نیست که هیچ، که هیچی درست و غلط نیست.

تا اینو درک نکنی هنوز اول راه فلسفه هم نیستی. احساسات خودشون رو زیادی جدی میگیرن و دنیا رو بر مبنای خودشون میچینن!

دیگه لیلی به لالای این موجودات نمیذارم. خودم برای خودم بسم، انرژی اضافه ندارم خرج مغز دیگران کنم، دیگه خودمو نمیتراشم تا کسی ازش تغذیه و رشد کنه. 

سر و ته منو بزنین ازم ادم محبوبی درنمیاد و نمیخوام وانمود کنم که دیگه اصلا برام مهمه. 

یکی از شلوغ بازیای که ادما درمیارن سر نیمه تاریک خودشونه. هر خواننده ای یه متن راجع بهش مینویسه و با سوز و گداز میخونه، اونم خواننده های راک یا گی یا عمیق یا ازین کوفت و زهرمارها. بلاگرا راجع بهش حماسه مینویسن، که چی؟ که چقدر بزرگ و مهمه که من یه نیمه ی بد دارم، من یه هیولام ازم فاصله بگیرین. 

جمع کنید فقط خب؟ دارین حوصله ام رو سر میبرین. تنها دلیلی که دوست دارین فکر کنید فقط شمایین که این ویژگی رو دارین اینه که دلتون میخواد خاص باشین. چشماتون رو باز کنید، خاص نیستین. همه این ویژگی رو دارن. انقد نگین من من. کسی الان نیمه بد نداشته باشه خاصه. میفهمی؟ ذات انسانیت توش شر داره.  

متنفرم ازینکه فرض دوستام اینه که من ادم خوبیم. گاهی حتی به عمد کارایی میکنم که به زور قانعشون کنم که خوب نیستم. شاید برای اینه که اون قانعم کرد که نیستم، هرچقدرم بقیه میگن اشتباه قانع شدی، دیگه به گوشم نمیره. چقدر راحتتره باور کنیم ادم بدی هستیم تا قانع شیم خوبیم، نه؟ اینو میدونم و قانع نمیشم. حالا دارم خودمم بقیه رو به زور قانع میکنم؟

مهم نیست. خوب یا بد، دیگه نه. از ادما خوشم نمیاد دیگه، مخصوصا از وقتی که رفتم تو یه دیسکاشن ازاد و باز نظر دادم و مردم نمیدونم مال کدوم کشور، ریختن سرم و باهام تند و بد حرف زدن. این فرهنگ این کشور نیست، مال انسانیته. این ذات بد و منتظر بودن برای دریدن بقیه ست، ثابت کردن درست و خوب بودن و خاص بودن  و داشتن دید بهتر خودمون به هر قیمتی. 

ادما اینن و احساس میکنم از همه شون کینه دارم.

+واقعا از بحث خوشم نمیاد.

+من خوب و محترم نیستم، نه خاصم نه حتی ادعا میکنم حرفام درستن.