۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمی‌شه نخوابم؟

از اینکه از پای کار بلند بشم و برم زیر پتو میترسم. از این همه غم و بلایی که زیر چراغ های خاموش سرم میارن. از این همه سوالی که مغزم رو از کار میندازن. از فردا شدن و یه روز دیگه عقب افتادن میترسم. از یه روز دیگه آپ نشدن داستان‌ها، یه روز دیگه به آخر پاییزی که خیلی منتظرش بودم، از یه روز دیگه پر از استرس و غم و ترس، میترسم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    یک روز در میون باید بشه هرروز

    ترس برم میداره. وحشی و بی‌رحمه. یهو همه چیز سیاه میشه و به هرچی که بتونم پناه می‌برم تا بهش فکر نکنم. 

    گمونم بیش از حد دوست و رفیق دارم، هر گوشه‌ای از گوشیم یه نفر پرسیده خوبی؟ و من هربار برای خلق روش‌هایی برای دروغ نگفتن خلاق تر میشم. وقت یا حوصله داشتن این همه دوست رو ندارم ولی نمیخوام هم از دستشون بدم، چون، دوستامن. دوسشون دارم.

    و درس خوندن. که دارم نمیخورم. هر یک روز درمیون کمی شاید کتاب رو ورق بزنم ولی هیچ وقت از بیست صفحه بیشتر نمیشه و این انقدر افتضاحه که میفهمم شانسی ندارم و بعد بیشتر و بیشتر میترسم و میترسم و حالم بدتر میشه. 

    بهونه امروزم برای تنبلی تتو بود. بالاخره جور شده که تنو بزنم ولی چیزی که خیلی وقت بود دلم میخواست رو دیگه نمیخوام. از اول روز تاحالا هی درگیرم با خودم. من دلم میخواد دختری باشم که تتو داره یا نداره؟ یه زمانی مطمئن بودم که میخواستم اونی باشه که نداره و یه زمانی میخواستم قطعا اونی باشه که داره.

    و الان نمیدونم و از فکر و استرسش کل روز در تب و تاب بودم.‌

    باید تصمیم بگیرم و برم پرینت بگیرمشون و... به مهسو بگم و معذرت بخوام، شاید.‌ یک روز حرومش کردم و هنوزم نمی‌دونم؟ اه از دست خودم و زندگیم خسته‌ام.

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

    انصاف در حق چاه سیاه

    از اونجایی که هر حال بدم رو میام اینجا با جزئیات شرح میدم، بی انصافیه اگه یکی دو روزی که بهترم رو تعریف نکنم. 

    نمیدونم دقیقا چی شده یا چرا، ولی کمی فعالتر شدم و خودم رو جمع و جور کردم. با دوستم بیرون رفتم و با دوست دیگه‌ایم یکم صحبت کردم. حالا بنظر چشمم بهتر کار میکنه و اینده کمی، فقط کمی، واضحتره شده. از اولش هم میدونستم احتمال زیاد صحبت با منا کمکم میکنه، نمیدونم چرا هی و هی و هی عقبتر مینداختمش. 

    کنکور ثبت نام کردم، و استرس و اضطرابم چندبرابر شده. به قول سارا از صد، اضطراب من در حالت عادی روی 183 است و این اصلا شوخی نیست. من رسما در حالت عادی مدام شبیه اینم که ترسیده ام و در تب و تابم در حالی که وضعیت عادیم همینه. و این باعث میشه ساده ترین کارها مثل صحبت کردن به شدت برام سخت بشه. 

    با این حال شاید اضطراب از افسردگی بهتر باشه. شاید با این شوخی مواجه شده باشین که افسردگی به ادم میگه هیچ کاری نکن و اضطراب میگه همه کار رو همین الان انجام بده. این یه واقعیته که این دوتا برادر هم دیگه ان و به هرکدوم مبتلا بشی حتما به اون یکی هم یه سری میزنی. (اضطراب به عنوان یه احساس سالم رو نمیگم، به عنوان مریضیش.) پس میدونید؟ یه جورایی بهتره ادم با اضطراب کنار بیاد تا افسردگی. حداقل زندگیش پیش میره!

    از خواب زیاد رسیدم به بی خوابی. جالبه که تنم چقدر تحت تاثیر روانمه. 

    کاش سرعتم باز کم نمیشد ولی میدونم که خواهد شد. این روزها طولانی ترین دوره بد بودن رو میگذرونم و این چند روزی که به میزان قبل سیاه نیستن، غنیمته. همه چیز بستگی به اینده داره. کی میدونه پست بعدی اینجا، از این بهتر خواهد بود یا بدتر؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۸ آذر ۰۰

    بغل برای پنج ساعت

    دلم یه بغل می‌خواد. یه بغل گنده امن. برای حداقل پنج ساعت. که توش زار بزنم و همه‌چیز رو بگم. همه‌چیز رو. حتی چیزهایی که نمی‌دونم می‌شه گفت یا نه. گریه کنم، جیغ بزنم، هیچی نگم. فقط اون‌‌جا بمونه، محکم و بی‌شیله‌پیله. یکی که همه رو بی‌قضاوت بشنوه، فقط بشنوه، و همه حق ها رو هم به من بده. یکم هم نوازشم کنه. 

    احساس می‌کنم بعدش قراره کاملا درمان بشم. ولی فکر نکنم چنین ادمی رو توی دنیا پیدا کنم. نهایتا گمونم، این بغل، احتمالا آغوش مرگ باشه. 

    + ته چاهم. دستم به هیچ راه فراری نمی‌رسه. مردم اون بیرون توی دنیان، و من ته چاهم. هیچی ندارم، هیچ چیزی که کمکم کنه یه طناب برای اون بیرون بسازم. نه استعداد نه سلامت نه پشتکار نه عشق نه پول نه خانواده همراه. هیچی. حتی گمونم یه پا شاید هم یه پا و یه دست هم ندارم. باید ته این چاه انقدر گشنگی بکشم تا به سختی جون بدم. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰

    من همه تلاشم رو نمی‌کنم.

    وقتی از یه چیزی دور میشم، به صورت واضح برگشتن بهش سخت و سخت‌تر می‌شه. بنده الان به وضوح حداقل یک ماهه هیچ سمت داستان‌هام نرفتم و رفتن هم مدام سخت‌تر می‌شه. اون کتاب سنگین لعنتی رو هم کنار گذاشتم و بهترین موقعیتم داره تبدیل به بدترین تصمیمم می‌شه.

    از همه کارهایی که باید بکنم عقبم. بلندشدن و انجام دادنشون سخته. راستش مطمئن نیستم من افسرده‌ام یا به طور ساده فقط یه تنبل احمق. چرا دو سه ساعت معطل می‌کنم تا از تخت کوفتی بیام بیرون و دو روز، دو هفته، گاهی دو ماه یک کار چند ساعته رو عقب می‌اندازم؟ چرا فرز و سریع نیستم؟ این همه تعلل و مکث توی هرکاری برای چیه؟ چای رو باید بیست دقیقه بذارم دم بکشه ولی تا خودم رو جمع و جور کنم و برم برش دارم می‌شه چهل دقیقه. حتی همین مسئله ساده رو هم نمی‌تونم توش فرز و سریع و زرنگ باشم. 

    چرا زرنگ نیستم؟ چرا تنبل و کندم؟ راستش هیچ ایده‌ای ندارم چقدرش افسرگیه چقدرش مزخرف بودن خودم. نمی‌دونم چقدر از این نفرتی که به خودم حس می‌کنم افسردگیه چقدر واقعاً به خاطر آشغال بودن واقعی خودم.

    توی متون انگیزشی همیشه می‌نویسن تو تلاشت رو کردی و اشکالی نداره... تو امروز کارت خوب بود اشکالی نداره... و باعث می‌شن من بیشتر و بیشتر از خودم بیزار بشم. چون هیچ‌وقت، هیچ‌روزی نیست که بگم همه تلاشم رو کردم. بهترینم رو انجام دادم. 

    نمی‌خوام بجنگم. نمی‌خوام از تخت برم بیرون. شایدم می‌خوام و نمی‌رم؟ کسی باورش می‌شه من نمی‌فهمم چی می‌خوام و چی حس می‌کنم؟ هیج نمی‌دونم افکارم از کجا می‌ان و چه معنایی دارن. یادمه یه فیلسوفی بود که می‌گفت افکار رو ما خلق نمی‌کنیم از جایی دریافت می‌کنیم. ولی یادم نیست اسم فیلسوف چی بود. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    The never ending...

    امروز فهمیدم چرا بیش از حد می‌خوابم: خیلی ساده فقط چون نمی‌خوام بیدار باشم. 

    قبل از اینکه چشمام رو باز کنم، از خودم پرسیدم: بیدار بشم چیکار کنم؟ و بعد دیدم از هر کار ممکنی بیزارم. از بیدار بودن بیزارم. از اینکه باید بشینم برای چیزی برنامه بکشم، بیزارم. از همه چیزش بیزارم. از صدای بقیه آدم‌ها، از غذاها، از حرف زدن و پاسخ دادن. 

    مدام صدای موزیک رو بلند می‌کنم که چیزی نشنوم. می‌خوابم و روی سرم پتو می‌کشم که نباشم. کاش نباشم. 

    + هربار هرکس حالم رو می‌پرسه و می‌خوام بگم بدم، یه دور شرمنده می‌شم. خودم هم خسته شدم از این جواب. بیزارم از این جواب. شاید شروع کنم به دروغ گفتن، اگه مردم پرسیدن رو تموم نکنن...

  • ابرها [ ۰ ]
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

    ارباب گیج ها

    از صبح تا حالا انقدر حس های مختلف رو تجربه کردم که احساس میکنم خسته ام. یعنی انگار که دویده باشم. خوابم میاد. عصبانی شدم، متنفر شدم، ازرده شدم، غمگین شدم، شاید حتی علاقمند شدم. این حجم از احساسات غلیظ برای یک روز زیادی بود. 

    گمونم از اون جایی شروع شد مربی رانندگیم سرم داد زد. اون هم برای چی؟ برای اینکه یکبار کلاچ لامصب رو زودتر از چیزی که باید ول کردم. منم وقتی سرم داد میزنن یا ناراحت میشم سکوت میکنم. میرم تو خودم. البته نه همیشه، نمیخوام دروغ بگم. ولی مخصوصا امروز چنان لالمونی گرفته بودم که طرف عذاب وجدان گرفت و سعی کرد به حرفم بیاره. خب وقتی سر اموزشیم و اشتباهی میکنم، لازم نیست سرم داد بزنی. ببین! بلد بودم که نمیومدم کلاس، درسته؟ تازه جلسه چهارمیم!

    خلاصه که هوس ارباب حلقه ها کرده بودم. نمیدونم هم چرا. یهویی فکرم پر شده بود از اینکه: رسیدم خونه میشینم ارباب حلقه ها میبینم.

    حالا الان، چند ساعت بعد، جلوی لپ تاپ نشستم با ماگ چای و نمیدونم میخوام چی ارباب حلقه ها رو ببینم وقتی از همه چیز و همه جا عقبم. ته چاه روانم گیر کردم. شایدم یکم انیمه ببینم. یوتیوب برای امروز بسه؟ چقدر دیگه فرار کنم از خودم تا راضی بشم که بالاخره بشینم سر کارهایی که ادعا میکنم بهشون علاقمندم؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.