ترس برم میداره. وحشی و بیرحمه. یهو همه چیز سیاه میشه و به هرچی که بتونم پناه میبرم تا بهش فکر نکنم.
گمونم بیش از حد دوست و رفیق دارم، هر گوشهای از گوشیم یه نفر پرسیده خوبی؟ و من هربار برای خلق روشهایی برای دروغ نگفتن خلاق تر میشم. وقت یا حوصله داشتن این همه دوست رو ندارم ولی نمیخوام هم از دستشون بدم، چون، دوستامن. دوسشون دارم.
و درس خوندن. که دارم نمیخورم. هر یک روز درمیون کمی شاید کتاب رو ورق بزنم ولی هیچ وقت از بیست صفحه بیشتر نمیشه و این انقدر افتضاحه که میفهمم شانسی ندارم و بعد بیشتر و بیشتر میترسم و میترسم و حالم بدتر میشه.
بهونه امروزم برای تنبلی تتو بود. بالاخره جور شده که تنو بزنم ولی چیزی که خیلی وقت بود دلم میخواست رو دیگه نمیخوام. از اول روز تاحالا هی درگیرم با خودم. من دلم میخواد دختری باشم که تتو داره یا نداره؟ یه زمانی مطمئن بودم که میخواستم اونی باشه که نداره و یه زمانی میخواستم قطعا اونی باشه که داره.
و الان نمیدونم و از فکر و استرسش کل روز در تب و تاب بودم.
باید تصمیم بگیرم و برم پرینت بگیرمشون و... به مهسو بگم و معذرت بخوام، شاید. یک روز حرومش کردم و هنوزم نمیدونم؟ اه از دست خودم و زندگیم خستهام.