با یه حرف ساده ساعتها گریه میکنم.
+ ویدئوکال هرروزه با خوشگلترین دوستم به اعتماد به نفس نابودم کمکی نمیکنه.
با یه حرف ساده ساعتها گریه میکنم.
+ ویدئوکال هرروزه با خوشگلترین دوستم به اعتماد به نفس نابودم کمکی نمیکنه.
میگه با پرده حرف نزن و بعد که رک میگم، فقط با سکوت جوابم رو میده. توی عذابم رهام میکنه تا وقتی که حال بدم کمتر دامنشو میگیره برگرده.
هیچ راهی برام نمونده. هیچ جوابی نمیبینم. تیغهها. تیغهها. ارزشی توی این نفس نیست.
از اون هم بیزار شدم. کسی اهمیتی نمیده، چرا من بدم. نفرتم از من بزرگتر شده. داره از گلوم بالا میاد.
همهجا صدا هست. از نور بیشتر و ازاردهندهتر.
مواردی که ازارم میدن بیش از حد توان شمردن من زیادن. باز بحث رشته. رشته بهتر. احساس میکنم تا سعی میکنم بلند بشم، ده تا لگد محکمتر از قبل بهم میزنن که روی زمین بمونم.
هیچ علاقهای به انسانها و روانشون ندارم. از روانشناسی هنوز هم بیزارم.
به خانم وی پناه بردم، یه لگد دیگه نصیبم شد.
سروصدا، افساری که دست اونه، بیماری، درد، درموندگی.
انقدر اوضاع غیرقابل وصفه، که حیفم میاد بگم غمیگنم. زیادی کلمه شیک و سالمیه برای خرابهای که منم.
وقتی یکی بیشتر از اونقدری که من باهاش مهربونم بهم محبت میکنه، احساس میکنم آدم بدیم.
قشنگ میشه فلسفه خوندن اشمیت رو توی آثارش حس کرد و این خیلی بانمکه.
سعی میکنم بگم، حالم بد نیست، خوبم. نمیتونم دهنم رو انقدر باز کنم که کلمات واضح ادا بشن.