۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

Exhausted

قبل از اینکه بریم تولد، وایسادیم جایی که کادو بگیره. باید منتظر میموندیم تا باز کنه و بیست دقیقه‌ای نشستیم. دوبار خودکشی کرده و میدونه که قصد منم چیه. محکم دستمو گرفت، که قول بده که نکنی. نمیخواستم قول بدم ولی ولم نمیکرد. اخر سری گفتم باشه، ولی میدونستم گوش نمیدم. ازین قول ها زیاد دادم ولی وقتی بعدش دیگه نیستی، یعنی بازم نمیبخشه؟ 

تولد خوب بود. من که یه حالت دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، داشتم، با همه گرم گرفتم و عجب که اونام خوششون میومد از من‌. از چی من؟ چمیدونم. وقتی برگشتم خونه دلضعفه داشتم و دن و فیل، یه ویدئویی جدید منتشر کرده بودن بعد مدت‌ها. گفتم یه چیز بخورم و اینو ببینم، و حالا تازه لپ تاپ رو گذاشتم کنار. 

چت کردم، با افراد مختلف. بهم پیام داد که قولم یادمه؟ گفتم اره. یه دوست قدیمی پیام داد که برای روز نویسنده میخواد بهم هدیه بده. این اولین (و احتمالا اخرین) هدیه‌ایه که به عنوان نویسنده می‌گیرم. خیلی خسته‌ام. از اینکه امروز خوب بود خسته‌ام. از دوساعت حموم و پیاده روی و حرف زدن با اون همه ادم. انقدر خسته که حال ندارم پاشم برق رو خاموش کنم و حال ندارم گریه کنم که برم قرص بیارم و بخورم. 

هنوز دلم میخواد اینکارو بکنم. خیلی. شاید فردا بکنم. ولی الان؟ الان فقط میخوام بچسبم به شوفاژ و بخوابم. حالم بده. برخلاف بقیه که فکر میکنن امشب خوبم، بدم. اگه میمردم هم کسی سراغم رو نمیگرفت. خیلی بدم. خیلی میترسم. از کار میترسم. چرا همه کار دارن و توقع دارن منم کار داشته باشم ولی ندارم؟ چرا به هیچ دردی نمیخورم؟ اینده چی داره جز بیکاری و درد بیشتر؟ تا کی قراره به این زندگی بدرد نخورم ادامه بدم؟ تا کی؟ باید تمومش کنم. نباید انقد عقب بندازمش. نباید بترسم! خیلی میترسم. چون نمیدونم بعدش چی میشه، از مرگ خیلی میترسم. کاش اومدنش دست من نبود، کاش مجبور نبودم بشینم به انتظار اومدنش! 

  • ابرها [ ۲ ]
    • جمعه ۲۸ آبان ۰۰

    پریسا

    خودکشی دخترداییم رو به یاد میارم. یادمه بیشتر دغدغه ملت این بود که وانمود کنن خودکشی نبوده و اون خیلیم خونواده‌اش مخصوصا باباش رو دوست داشته و به بهشت رفته و ازینجور کلیشه‌های لعنتی. 

    میدونم درمورد منم همین میشه. بابام کلی سر ابروش حرص میخوره. البته میدونم که واسه من هم ناراحت میشه ولی ترس ابرو همیشه قویتره. 

    ولی بهتره به بعدش فکر نکنم. بسه هرچقدر نگران بقیه بودم. این راجع به بقیه نیست، راجع به خاتمه دادن به درد شخص منه. 

  • ابرها [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰

    پنج‌شنبه شب

    می‌خوام قرص بخورم. زیاد و جورواجور. کسی تا ظهر جمعه برنمیگرده خونه. تا اون موقع تموم می‌شه. راه بهتری به ذهنم نمی‌رسه و کار خاصی نیست که بخوام قبلش انجام بدم. فردا شب این موقع دیگه لازم نیست نگران چیزی باشم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۶ آبان ۰۰

    برام درس نشد؟

    بچه که بودیم، برای اینکه بدجنسی‌های برادرم رو تلافی کنم، هیچ سلاحی جز زبونم نداشتم. اون می‌دونست که من از فضاهای بسته می‌ترسم پس هرجا که می‌تونست حبسم می‌کرد. می‌دونست ازینکه بزنن تو گوشم بیزارم پس تا موقعیتش رو گیر می‌اورد می‌زد تو گوشم. می‌دونست عزیزدل مامان‌وباباست و تا می‌تونست چغلیم رو پیششون می‌کرد. پس منم بهش می‌گفتم چقدر ازش بیزارم، بهش می‌گفتم زشت و مزخرف و نفرت‌انگیزه و بیشتر از همه، بهش می‌گفتم که اون ناخواسته بوده. هیچکی اونو نمی‌خواسته و بهتر بوده به دنیا نمی‌اومده. 
    البته که راه به جایی نمی‌برد و ککشم نمی‌گزید. چون همه می‌دونستن و واضح بود که کی عزیزدردونه است و کی اونی که حتی مامانش هم مسخره‌اش می‌کنه. 
    الان می‌فهمم که اونی که دنیا نمی‌خواسته من بودم. وقتی از روشن کردن چراغ بیزارم، در رو قفل می‌کنم و صدای موزیک رو زیاد می‌کنم تا کسی صدای زار زدنم توی بالش رو نشنوه. هیچکس یه بی‌خاصیت عشق فلسفه رو نمی‌خواد. دنیا به یه نویسنده متوسط دیگه احتیاج نداره. جهان از هر راه باز و بسته‌ای نشونم می‌ده که جام این‌جا نیست، که من اون عضو اضافه‌ام، برای همینه که حساب نمی‌شم. برای همینه که به برادر و خواهرم می‌گن ″مامان‌جان تو بیشتر از این‌ها میرزی.″ و به من می‌گن:″هنوزم فلسفه؟ برات درس نشد؟″

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۴ آبان ۰۰

    بدتر و بدتر و بدتر

    به بدترین سناریوهای ممکن فکر می‌کنم. انگار همه قراره مریض بشن و همه قراره بهم بد کنن و همه قراره بمیرن و همه‌چی قراره خراب‌تر بشه. اصلا احتمالات مثبت رو پیدا نمی‌کنم که بخوام بهشون فکر کنم. از همه انسان‌ها ارزده‌ام. برادرم یه نه بهم میگه تبدیل میشه به بدترین ادم دنیا. خواهرم دیر جوابم رو میده تو خیال خودم باهاش قهر میکنم. بابام مریض میشه چنان بهم میریزم که زبونم لال انگار بلای بدی سرش اومده.

    از دوستام واقعا دل‌زده‌ام. یکیشون که انقدر نیست که گمونم فکر میکنه من زندگیش رو خراب میکنم و اون یکی با افتخار میگه اخلاق نداره و اون یکی با خوشنودی اعلام میکنه که من مهم نیست. خب برید به درک. توی درک هم بمونید. 

    این وسط مریضم و اونایی که میخوان منو ببینن هم پس میزنم. دیگه واقعا فقط ضررم و بد و هرچیز که منفیه. نمیدونم چیم، فقط مطمئنم انسان سالم نیستم.

  • ابرها [ ۲ ]
    • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

    بی‌خاصیت اصلی منم.

    به درد نمیخوره. به درد هیچی نمیخوره. ادم ممکنه با خودش فکر کنه یه پناهی چیزی داره، که اگه کم بیاره یکی هست که پشتش دراد، ولی این ازین ادماییه که در حال مرگ باشی هرچند که خواهرشی بازم قبلش ازت امضا میگیره که پول شامی که بهت داده رو پس بدی. ادمی انقدر متظاهره. فقط ظاهرساز و به فکر خودشه، کله پوک و متعصب. و پسرم هست و خب، دنیا برای پسرها ساخته. وقتی پسر به دنیا بیای نصف دنیا رو بردی انگار. یادم باشه هیچ وقت با خودم فکر نکنم میتونم روی کلمه برادر حساب کنم. حالا نه که خیلی بتونم روی کلمه خواهر و مادر و پدر حساب کنم، ولی روی برادر نه. ازش بیزارم. از صداش و رفتارهای چندش احساساتیش. بدجنسی یه دختر شیش ساله لوس رو داره. چقدر خوبه که کم میبینمش. کاش اصلا نمی دیدمش. کاش نبود. هنوز یادمه که همین ادم بچگی من رو زهر کرده بود. یادمه که دلم میخواست بکشمش ولی فقط نباشه. صداش. وای چقدر صداش بلنده. ازش بیزارم. از همه چی بیزارم. از خودم بیشتر از همه بیزارم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۴ آبان ۰۰

    پستی؟

    حوصله افسردگی هیچکس رو ندارم دیگه. دوستام که اصلا. یه زمانی غصه میخوردم الان فقط رهاش میکنم. یعنی ازم چیزی بخوان دریغ نمیکنم ولی خود به خودی کاری انجام نمیدم. میدونم که فایده‌ای نداره. برم چی بگم؟ کارایی که من الان دارم میکنم رو تو نکن؟ نمیشه. 

    اوه اوه از مامانم. من بدتر نکنم هنر کردم که این هنرو نمیکنم. حتی شنیدن صدای گریه‌اش باعث میشه بخوام جفتمون رو زجرکش کنم. فقط صدای گوشی رو زیاد میکنم که نشنوم. حوصله‌اش رو ندارم و چه دل خوشی داره که فکر میکنه حال دارم ناز افسردگیش رو بکشم وقتی حتی حال ندارم ناز افسردگی خودم رو بکشم. 

    به طور خلاصه، همه چیز در بدترین حالت خودشه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۰۰

    عقب‌موندگی

    غرور دارم. غرور کاذبی که نمی‌دونم از کجا میاد. به کدوم سواد و شخصیت نداشته‌ایم غره شدم خیر سرم؟ از همه عقبم و ترسیده‌ام... ″شبانه هم قبول نشدی؟″ ″اصلا نمیخواستم برم...″ حقیقت بود ولی شاید اشتباه کردم. هرکس راه خودش رو توی زندگی می‌ره، درسته. ولی نکنه راه من پر از شکست و سرافکندگی باشه...؟ 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۴ آبان ۰۰

    طبیعت وارونه

    امروز خیلی جدی به این نتیجه رسیده بودم که اینکه حال من توی این دنیا بده طبیعیه. عجیب اینه که چطوری اونا خوبن.

    + متوجه شدم که وقتی یه افسرده‌ای قدم به سمت سلامتی برمی‌داره همزمان که براش خوش‌حال می‌شم بهش حسودیم هم می‌شه.

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۱ آبان ۰۰

    آرامش و تشویش دوباره

    با بابا که حرف زدم حالم بهتر شد. ولی یه حرفش که کمی تشویش بهم تزریق میکرد باز پیشم موند. مثل همیشه نه؟ بین هزار و یکی حرف خوب، اون بده گوشه ذهنم میمونه و مثل کرم مغزم رو میجوه. 

    دیگه چی میتونم بخونم که اینده بهتر بشه؟ چیکار میتونم بکنم؟ یعنی تلاش برای موندن توی چیزی که علاقه ام من رو به سمتش میکشونه، اشتباهه؟ به خاطر بیش از حد f بودنمه؟ نکنه باید توی این مسئله بیشتر با t فکر کنم؟ این تقسیم بندی مسخره چی بود که گذاشتم این نسل مریض مغزم رو بهش الوده کنن؟

    یعنی عرضه ندارم با چیزهایی که کسب کرده ام و میخوام که کسب کنم یه زندگی رو پیش ببرم؟ 

    خب اگه این نه، چی؟ نمیتونم بدون جایگزین همه شور و شوقم رو پشت سر رها کنم.

    اگه فلسفه نه، چی؟ چی؟ چی؟ چی از فلسفه خیلی بهتر و کاربردیتره؟ چی منو از بدبختی و فقر نجات میده؟ 

    علایق دیگه ام نمیتونن. هنر، ادبیات، اساطیر، فلسفه. اینا هیچ کدوم پول ساز نیستن. چیا هستن که من ازشون بیزارم ولی پول دارن؟ حقوق. روانشناسی؟ شاید حسابداری؟ از پسشون برمیام؟ نه. والا نه. زیان های دیگه چی؟ روسی؟ فرانسه؟ ژاپنی؟ المانی؟

    لازمه بازم صحبت کنم؟ از صحبت کردن میترسم. خیلی از صحبت کردن میترسم. میدونم که اوناهم قراره کرم های جدید برای جویدن مغزم بسازن. 

    بابا گفت علاقه ام رو دنبال کنم. پس برم دنبالش کنم دیگه. باز دارم به چی برای باز هزارم شک میکنم؟ نمیدونم. ندانمگرای گیج.

  • ابرها [ ۱ ]
    • شنبه ۱ آبان ۰۰
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.