با بابا که حرف زدم حالم بهتر شد. ولی یه حرفش که کمی تشویش بهم تزریق میکرد باز پیشم موند. مثل همیشه نه؟ بین هزار و یکی حرف خوب، اون بده گوشه ذهنم میمونه و مثل کرم مغزم رو میجوه. 

دیگه چی میتونم بخونم که اینده بهتر بشه؟ چیکار میتونم بکنم؟ یعنی تلاش برای موندن توی چیزی که علاقه ام من رو به سمتش میکشونه، اشتباهه؟ به خاطر بیش از حد f بودنمه؟ نکنه باید توی این مسئله بیشتر با t فکر کنم؟ این تقسیم بندی مسخره چی بود که گذاشتم این نسل مریض مغزم رو بهش الوده کنن؟

یعنی عرضه ندارم با چیزهایی که کسب کرده ام و میخوام که کسب کنم یه زندگی رو پیش ببرم؟ 

خب اگه این نه، چی؟ نمیتونم بدون جایگزین همه شور و شوقم رو پشت سر رها کنم.

اگه فلسفه نه، چی؟ چی؟ چی؟ چی از فلسفه خیلی بهتر و کاربردیتره؟ چی منو از بدبختی و فقر نجات میده؟ 

علایق دیگه ام نمیتونن. هنر، ادبیات، اساطیر، فلسفه. اینا هیچ کدوم پول ساز نیستن. چیا هستن که من ازشون بیزارم ولی پول دارن؟ حقوق. روانشناسی؟ شاید حسابداری؟ از پسشون برمیام؟ نه. والا نه. زیان های دیگه چی؟ روسی؟ فرانسه؟ ژاپنی؟ المانی؟

لازمه بازم صحبت کنم؟ از صحبت کردن میترسم. خیلی از صحبت کردن میترسم. میدونم که اوناهم قراره کرم های جدید برای جویدن مغزم بسازن. 

بابا گفت علاقه ام رو دنبال کنم. پس برم دنبالش کنم دیگه. باز دارم به چی برای باز هزارم شک میکنم؟ نمیدونم. ندانمگرای گیج.