۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

Weekend 2011

من دارم یه فن فیک مینویسم. خیلی دارم کشش میدم و چندان هم توش موفق نیستم. ولی چون دلم نمیخواست اضافه اش کنم به خاطره ی هزارتا رمانی که شروع کردم و هیچ کدوم رو تموم نکردم به خودم قول دادم که تمومش کنم. هرچقدر هم که طول بکشه. اصلا فکر کنم بیشتر از یه سال شده و هنوزم دارم تمومش میکنم خیر سرم. ولی خیلی خوب پیش رفت امشب. دارم به تموم شدنش نزدیک میشم. 

نمیدونم فقط منم که اینطور فکر میکنم یا شما هم حسش میکنید که این قضیه گرایش و جنسیت الان خیلی بیگ دیل شده. الان تو زمونه ای هستیم که تو یه وحله ای از زندگی هممون از خودمون راجع به اینجور چیزها میپرسیم و باهاش درگیریم، با پیدا کردن خودمون تو این طیف ها و بین این همه اسامی که محض رضای خدا من هیچ وقت از همشون سر درنیاوردم و فکر هم نمیکنم که هیچ وقت سر در بیارم. 

خب من هیچ وقت تو هیچ دوره زمونه دیگه ای زندگی نکردم. نمیدونم همیشه همینطور بوده یا نه. ولی خب دلم میخواست بیشتر بدونم. از ادمایی که این چیزا رو واقعا حس کردن. چون دلم میخواد همه ادما رو درک کنم. دلم میخواد متعصب ها درک کنم، اتئیست ها رو درک کنم، دلم میخواد به جای همشون چند روزی زندگی کنم. دلم میخواد همه حس های دنیا رو بدونم و تجربه کنم. چون گمونم به عنوان یه نویسنده این کارمه. من باید بتونم خلقشون کنم و با هم ترکیبشون کنم. اگه نه هم که در کل چی شگفت انگیز تر از زندگی و انواع مختلفش وجود داره؟

خلاصه که امروز داشتم به فن فیکم فکر میکردم که راجع به یه کاپل گی‌ـه و یاد فیلم weekend افتادم که دوستم خیلی وقت پیش معرفی کرده بود و رفتم دیدمش. خب این درست نیست که یه فیلم رو بر اساس گرایش شخصیت هاش باهم مقایسه کرد. واقعا نیست. بنظرم باید هر فیلمی فارغ از این مسئله از نظر قوی بودن شخصیت پردازی و داستان و محتوا و فیلم برداری و کارگردانی و اینا سنجش بشه ولی واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و نگم که بین فیلم هایی که در مورد این موضوع دیدم از همه بیشتر به دلم نشسته. داستانش حتی منو یکم یاد before sunrise انداخت ولی ازون خیلی بهتر بود. شخصیت پردازی، اخ شخصیت پردازی. اصلا تعجب نکردم وقتی خوندم که فیلمنامه اش کاملا شناور بوده و وقتی یه صحنه رو فیلم برداری میکردن نمیدونستن به کجا ختم میشه. برای همین بود که انقد قابل لمس بود. *از اینجا به بعد ممکنه یه کوچولو اسپویل داشته باشه.*

اولش که دوربین لرزید و شات های مکث دار از خونه ی یارو نشون داد با خودم گفتم، اخ، یدونه ازین فیلمای روشن فکرانه همیشگی که اخرش شبیه یه اثر ادبی تو کتابخونه به نظر میاد. ولی دیدم نه، خیلی زنده تر از اون بود. اینکه دو شخصیت هرکدوم یه جوری با گرایششون برخورد کرده بودن و تجربه هاشون رو بیان میکردن. اینکه در کنار همه اینها زندگی شون چقد عادی بود و چطور هندلش میکردن. در انتها اونا هیچ فرقی نداشتن. بعد حتی از اون مرحله هم رفت عمیق تر. راسل هیچ وقت نتونسته بود به پدر و مادرش بگه و این مسئله یجورایی همیشه جلوش رو تو زندگی بعدش هم میگرفت ولی گلن که از همون اول بند رو اب داده بود کاملا اوکی شده بود با این قضیه و حتی میخواست بخاطرش اثر خلق کنه و یه چیزی رو تغییر بده.

در عین حال راسل چقد با دوست هاش و عشق و رابطه اوکی بود ولی روح ذاتا اشوبگر گلن نه. تو کل فیلم این سکون و ارامش راسل رو در مقابل سرکشی ها و ناارامی های گلن میبینم و همه شباهت ها و تفاوت هاشون رو درک میکنیم. جفتشون رو درک میکنیم. رابطشون رو درک میکنیم و ازون بهتر، خودشون دو تا همو درک میکنن و هرچند کوتاه، ولی به هم کمک میکنن که رشد کنن و تاثیری میذارن که هیچ وقت یادشون نمیره.  

  • ابرها [ ۱ ]
    • شنبه ۲۹ شهریور ۹۹

    It still sounds like a song

    خیلی خوشحالم که تنها بودم، چون اگه کسی باهام بود هیچ وقت نمیتونستم حسم رو از دیدن اون قبرستون توصیف کنم. زمین پر از علف هایی که بی اجازه هرجایی دلشون میخواست رشد کرده بودن و فضا پر از درخت های چند صد ساله عظیم بود که مثل زمان منجمد شده همه جا ایستاده بودن. 

    حتی نیمکتم داشت و من قبرستون رویاهام رو بدون حتی اینکه دنبالش بگردم پیداش کرده بودم. البته دنبال قبرستون گشته بودم. یعنی اولش شال و کلاه کرده بودم که برم سراغ تاب تهِ زمین چمن ولی بخوایم منصف باشیم همه اینا برمیگرده به اینکه پوشه HURTS از رو از لپ تاپ ریخته بودم تو گوشی و داشتم دوباره از اول عاشقشون میشدم و یه پلی لیست درست کرده بودم که روی تاب بهشون گوش بدم.

    برای همین به محض اینکه رسیدیم به خونه جدیدمون که تو یه روستا تو شماله، اولین کاری که کردم این بود که چک کردم ببینم هنوز تو باغچه مون غورباقه داریم یا نه. و نبودن. من همونطور نشسته بودم و هی پلک میزدم و هی باورم نمیشد. پس کجا رفته بودن؟ من اون همه با ذوق صندل های جدیدم رو نپوشیده بودم که به خاطر از بین رفتن غورباقه ها خوشحال باشم.

    بعد رفتم تو باغچه و دیدم تو یه ذره ابی که جمع شده پر از نوزاد غورباقه ست. میدونین؟ ازین کوچولو ها که دم دارن و شبیه ماهین. انقد زیاد بودن که شاید به چند صد تا میرسید. بی نظیر بود. اون همه زندگی کوچیک پر جنب و جوش که قرار بود به لیتل استیکی بیبیز تبدیل بشن (اشاره به دو پست قبل) تا اینکه بابام اومد بهم گفتش که اینا کم کم همدیگه رو میخورن و باعث شد نیشم یکم جمع بشه. بعدش شونه بالا انداختم که: طبیعته دیگه.

    بعد برگشتم تو خونه فقط برای اینکه فلاسکم رو از جیب کوله ام دربیارم و بذارم رو اپن و بعد برم مامانم رو تو یاغچه پشتی پیدا کنم و حتما بهش تذکر بدم که یادش نره وقتی چای اماده شد فلاسکمو پر کنه. 

    بعد راهم رو کشیدم و رفتم دنبال ماجراجویی خودم. همیشه وقتی میریم خونه شمال همینکارو میکنم. روستا خیلی خلوت و خیلی قشنگه و پر از جونوره. سگ، گاو، گوسفند، غورباقه، غاز. عاشقشونم. نگاه کردن بهشون به وجد میاردم و کلی عکس ازشون میگیرم. خب البته ماسک یادم نرفته بود. با اینکه ما فقط ازین خونه میریم اون خونه، بازم حسابی مراقبیم که هیچ جای شلوغی نریم و هممون ماسک بزنیم. 

    میخواستم برم سراغ تاب که وظیفه ی به وجود اومدن اون پلی لیست رو کامل کنم که دیدم زمین چمن پر مردای میانسال در حال فوتباله هیچ، که حتی یه عده هم داشتن تو زمین والیبال والیبال بازی میکردن. ایستادم و از فاصله بهشون زل زدم. پلک زدم. قرار بود برم اونجا؟ اونجا یه عالمه ادم غریبه بود. و مطمئنم که اگه تنها دختر تو یه چند ده متری باشی و از بینشون رد شی همشون بهت زل میزنن. و مردم روستا خیل خیلی فضولن وحتما ازت میپرسن کی ای و اگه نپرسن غریبه ها رو با نگاهشون قیمه قیمه میکنن. 

    حتی یکی از این دلایل کافی بود تا راهم رو بکشم و برم. بعد یادم اومد که عکس قبرستون این روستا رو دیده بودم و توش یه درخت خیلی خوشگل داشت و خواستم برم اونو ببینم. پس مجبور شدم با حفظ فاصله از دو تا خانم بپرسم که مزار کجاست. 

    اونام با مهربونی بهم گفتن و من قبرستون رویاهام رو بدون اینکه اصلا بدونم میتونم یه قبرستون رویاها داشته باشم پیدا کردم. از انصاف نگذریم یه قبرستون مورد علاقه دارم و اون قبرستونیه که آنه شرلی تو کتاب دوم یا سوم پنجره اتاقش رو به اون باز میشد. ولی اون قبرستون باید جلوی قبرستون رویاهای قشنگ من لنگ بندازه. چون نه تنها اون یه درخت خوشگل توی عکس اونجا بود، بلکه چند تا دیگه هم بودن. 

    سکوت محشر قشنگی داشت و نمیتونستم حتی به یه چیز دیگه برای اضافه کردن بهش فکر کنم. اونجا پرفکت بود و جون میداد برای کتاب خوندن و نقاشی کشیدن. ولی هیچ کدومشن رو نیاورده بودم، پس فقط نشستم و به پسر بچه ای نگاه کردم که داشت یه جوری روی قبر ها اب میریخت انگار داره جوونه ی انبه من که اسمش شیونه رو اب میده. 

    با اینکه ساکت بود یکی دو نفر دیگه هم اونجا بودن و این کمکم کرد که دل بکنم و برگردم و سر راه برگشت بازم به تاب سر بزنم و بفهمم که هنوز اطرافش پر ادمه. یکم با غصه نگاهش کردم و بعد یاد رود افتادم که همون جاها بود و بعد با نیش باز رفتم همونجا. اونجا هیییچکس نبود و صندلم تونست به وظیفه ای که به اون خاطر پوشیده بودمش عمل کنه. اینکه بدون دراوردن کفش برم تو اب و بتونم بی حس کردن تیزی سنگ ها راه برم و اب رو حس کنم. 

    محشر بود. یکم از صداش رو ضبط کردم که بتونم با دوستام تقسیمش کنم و به پلی لیستم اونجا گوش دادم و حتی چند تا غورباقه هم دیدم و دیگه نمیتونستم هیچ چیز دیگه ای از کائنات بخوام.

    وقتی برگشتم مامانم بهم گفت که داداشم شخصا بهش یاداوری کرده تا فلاسک من رو پر چای کنه. تو تراس نشستم پیششون و چای خوردیم و براشون تعریف کردم که کجاها رفتم. بچه همسایه یکم بعدش اومد و بیسکوییتی که برای خودم اورده بودم رو بهش دادم ولی نخورد و من مونده بودم چه مرگشه. شروع کرد تعریف کردن که یبار به غورباقه ها سنگ زده و فهمیدم که ازش متنفرم. 

    فرداش مامانم رو بردم تا قبرستونی که بهش گفته بودم رو نشونش بدم و تاب سوار شم. اول رفتیم تاب و با اینکه بچه هایی که کلاس فوتبال داشتن، چپ چپ نگاه میکردن و درو بسته بودن، من بازم رفتم و چند تا از موزیکای پلی لیست رو گوش کردم. خوش گذشت ولی نه اونقدی که اگه مامانم منتظر نبود و اون بچه های لعنتی هم نبودن خوش میگذشت. اونجا دوتا سنجاقک ابی رنگ محشر دیدیم.

    بعد رفتیم که رودخونه رو ببینیم و یه سگ سفید با دم پیچ دار سوپر خوشگل اونجا بود. مامانم خیلی میترسید و من هی بهش میگفتم که کاریمون نداره، بیا بریم. طفلکی گرسنه به نظر میرسید و به نظر من خیلی دوستانه بود. چشمای مهربونی داشت و احساس میکردم داره بهمون لبخند میزنه. 

    وقتی رفتیم تو رود، اونجا ماهی های کوچولو دیدیم. خیلی ریز. سگه هم رفته بود تو اب، گمونم میخواست اب بخوره ولی یهو تالاپی وسط رودخونه نشست. همچنان میخندید. خیلی کیف کردم. حسشو خریدار بودم. اصلا فکرشو نمیکردم سگا ازین کارا بکنن. محشر بود. 

    مامانم نمیتونست زیاد تو قبرستون بمونه. مدام تاکید داشت که الان جمعه ست و روح ها ازادن و فضا سنگینه. ولی من حسابی سر کیف بودم چون هیچکی جز ما اونجا نبود و شروع کردم نقاشی کردن. اخر انقد اصرار کرد که مجبور شدم سریع جمع و جورش کنم و برگردم. حتی وقت نکردم کتابمو بخونم.

    ولی این دفعه دیگه نه، این دفعه که داریم میریم حتما کتابمو میبرم. تو جنگل قبلا شعر خوندم و اینبار میخوام تو قبرستون زنان کوچک رو برای بار هزارم بخونم. 

     

  • ابرها [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

    به کسی که احساس میکنم لیاقتشو نداره اهمیتی داد که بهم حس دروغ میداد. ازش دلخورم.

    الان که دارم اینو مینوسم احساس میکنم فیلم high-rise روانم رو خراشیده و همه ی قشنگی های تام هیدلستون هم نمیتونست درستش کنه. 

    ولی هنوز یادمه که که قبل دیدنش چی میخواستم اینجا بنویسم. 

    یکی از دوستام که ادم خلاقیه و مدام دنبال اینه که راه های جدیدی کشف کنه که هممون بیشتر کتاب بخونیم، ایده داد که کتاب ها رو بلند بخونیم و ضبط کنیم و بذاریم تو یه کانال و هم خودمون بخونیم و هم به کتاب های بقیه گوش بدیم و کاملا حق داشت. اینجوری خیلی خوب پیش میره.

    یکی از پیشنهاداش هری پاتر بود و منم برای اینکه خیلی باهاش خاطره دارم، شروع کردم خوندمش. من هیچ وقت حس خاصی به نویسنده اش نداشتم و حتی الانم که انگار ادمای زیادی ازش دلخور شدن حس خاصی بهش ندارم. زیاد سر در نمیارم چیکار کرده، یه نگاهی به چت ملت کردم ولی راستش برام اهمیتی نداره. 

    هر اثر از نویسنده اش مستقله، نیست؟ بهرحال بیشتر نوشته ها بستگی به برداشت ما و تصویرسازی های خودمون داره.

    وقتی دوباره شروع کردم کتاب اول هری پاترو بخونم، هنوز به چشم کتابی نگاهش میکردم که یکی از حسرت هامه و نتونستم بهش برسم. ولی وقتی خوندمش دیدم چقدر از اون حس ها از بین رفته. من دیگه اون بچه تنهایی نبودم که حسرت هاگوارتز و پیدا کردن دوست رو بخورم. 

    من دانشگاهی دارم که یه زمین چمن بزرگ داره و تو پاییز با اون همه برگ چنار خشک که همه جا میریزه میتونم قسم بخورم شبیه زمین نیست. و دوستی داشتم که باهاش کلاس رو بپیچونم. و دوستی داشتم که باهاش تا دیروقت فیلم ببینم و برای جفتمون نودل درست کنم. دوستی داشتم که باهاش برم بیرون و این روزا که تو خونه نشستم و دلخوشیم بسته های زیادیه که دوستام تو شهرای دیگه برام میفرستن، حس هری رو دارم تابستون ها که دوستاش با جغد براش هدیه و کیک میفرستادن و با اونا روزهاش رو میگذروند تا دوباره بتونه بره هاگوارتز. 

    من کسیو داشتم که باهاش جاهایی از دانشگاه رو کشف کنم که فکر نکنم دانشجوهای زیاد دیگه ای بهش رفته باشن، ولی همه جاهایی که دانشجو های زیادی رفتن رو هم کشف کردم. 

    اره، مدرسه شکنجه بود ولی دانشگاه، درکل، بنظرم خوش گذشت. من حتی کسیو داشتم که باهاش سر کلاس کل کل کنم و بخندم. 

    جالبه که چطور علی رغم تیکه هام، هنوزم همکلاسیام از من خوششون میاد و میخوان باهام دوست شن. من ادم خوبی نیستم. کاش اینو همه بتونن ببینن.

    تابستون خیلی طولانی شده. جغدها همه بسته ها رو اوردن و من میخوام برگردم به هاگوارتز. 

    +شاید همه فایده ی وجود داشتن سلبریتی ها اینه که بشه پست سرشون حرف زد و قضاوتشون کرد. بهرحال تو کره این کمپانی های اینترتینمنت هستن که ایدل تربیت میکنن رایت؟ اینا همش برای سرگرمی های چیپه که به دلیل محبوبیت بالا یه ثروت عظیم میسازن. 

    دلم میخواد اگه یه روز نویسنده خوبی شدم هیچکی هیچی راجع به خودم ندونه. کاملا ناشناس. 

  • ابرها [ ۴ ]
    • سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹

    come find me

    یکی از عادت هام اینه که موقع غذا خوردن فیلم میبینم. امروز که با داداشم طی یه حرکت انقلابی در نبود مامان بابا یه غذای گرون سفارش دادیم، تا برسه همه فکر و ذکرم این بود که موقع خوردنش چی ببینم. غذا خوردن با بقیه رو که امتحان کردم زیاد بهم نچسبید. باید مراقب باشم چطوری و چی میخورم. ولی وقتی تنهایی غذا میخورم و فیلم میبینم میتونم نون ها رو بریزم دور و سوسیس رو با دست بخورم و خوردنش رو تا اخر فیلم کش بدم. 

    انقد ازینکه از اتاقم برم بیرون بدم میاد که حتی دیگه نمیخوام با مامان بابام برم قورباغه ها رو ببینم. هفته پیش که رفتم خوش گذشت. تا جایی که جیغ گوشی درومد از قورباغه ها عکس گرفتم. عاشقشونم. بنظرم اون توییتی که بهشون گفته بود little sticky babies کاملا حق داشته. ولی خب حتی لیتل استیکی بیبیز هم باعث نشدن بخوام از اتاقم برم بیرون. تاب هم نشد. اعتراف میکنم وسوسه شدم. ولی اخه اینجا رو نگاه! میدونم بهم ریخته ست و باید اشغال ها رو جمع کنم و فنجون چای عصرم دقیقا همینجا کنار اورانوسه (لپتاپم)، ولی تنهام. احساس امنیت میکنم. میشناسمش. 

    فکر میکردم دوران قرنطینه خیلی بهم لطف شده که دیگه مجبور نیستم برم دانشگاه ولی فکر کنم اضطراب اجتماعیم بدتر شده. شبا که میرم با دوچرخه ام یکم تو پارک، نمیتونم حتی وجود یه ادمم تحمل کنم و بابام رو مجبور میکنم باهام بیاد تا کوچه تا خلوت تر باشه.  

    همش دلم لباس و لوازم ارایش جدید میخواد ولی اونا چه فایده ای دارن وقتی جرئت ندارم که بپوشمشون و برم اون بیرون و از زندگیم یه داستان نوشتنی بسازم؟

    یه عادت دیگه که دارم اینه که موقع پست نوشتن حتما موزیک گوش میکنم. موقع داستان نوشتن هم اکثر مواقع. برای همین هر کدوم از داستانام بوی یه اهنگ خاصی رو میدن به من. داستان angel ام و اهنگ butterfly effect ، جفتشون آبی روشنن. 

    حتی اگه نوشته هام غمگین به نظر میان، شما باورشون نکنید. من قد خودم خوشحال هم هستم. حالم خوبه. 

     

  • ابرها [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱۳ شهریور ۹۹

    قابِ دلخواهِ عزیز

     

    برای چالش قاب دلخواه، آریگاتو گربه-سان. ^_^

    منم از سانشاین و اورنجی و تالاریا دعوت می‌کنم.~

  • ابرها [ ۳ ]
    • شنبه ۱ شهریور ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.