یکی از عادت هام اینه که موقع غذا خوردن فیلم میبینم. امروز که با داداشم طی یه حرکت انقلابی در نبود مامان بابا یه غذای گرون سفارش دادیم، تا برسه همه فکر و ذکرم این بود که موقع خوردنش چی ببینم. غذا خوردن با بقیه رو که امتحان کردم زیاد بهم نچسبید. باید مراقب باشم چطوری و چی میخورم. ولی وقتی تنهایی غذا میخورم و فیلم میبینم میتونم نون ها رو بریزم دور و سوسیس رو با دست بخورم و خوردنش رو تا اخر فیلم کش بدم. 

انقد ازینکه از اتاقم برم بیرون بدم میاد که حتی دیگه نمیخوام با مامان بابام برم قورباغه ها رو ببینم. هفته پیش که رفتم خوش گذشت. تا جایی که جیغ گوشی درومد از قورباغه ها عکس گرفتم. عاشقشونم. بنظرم اون توییتی که بهشون گفته بود little sticky babies کاملا حق داشته. ولی خب حتی لیتل استیکی بیبیز هم باعث نشدن بخوام از اتاقم برم بیرون. تاب هم نشد. اعتراف میکنم وسوسه شدم. ولی اخه اینجا رو نگاه! میدونم بهم ریخته ست و باید اشغال ها رو جمع کنم و فنجون چای عصرم دقیقا همینجا کنار اورانوسه (لپتاپم)، ولی تنهام. احساس امنیت میکنم. میشناسمش. 

فکر میکردم دوران قرنطینه خیلی بهم لطف شده که دیگه مجبور نیستم برم دانشگاه ولی فکر کنم اضطراب اجتماعیم بدتر شده. شبا که میرم با دوچرخه ام یکم تو پارک، نمیتونم حتی وجود یه ادمم تحمل کنم و بابام رو مجبور میکنم باهام بیاد تا کوچه تا خلوت تر باشه.  

همش دلم لباس و لوازم ارایش جدید میخواد ولی اونا چه فایده ای دارن وقتی جرئت ندارم که بپوشمشون و برم اون بیرون و از زندگیم یه داستان نوشتنی بسازم؟

یه عادت دیگه که دارم اینه که موقع پست نوشتن حتما موزیک گوش میکنم. موقع داستان نوشتن هم اکثر مواقع. برای همین هر کدوم از داستانام بوی یه اهنگ خاصی رو میدن به من. داستان angel ام و اهنگ butterfly effect ، جفتشون آبی روشنن. 

حتی اگه نوشته هام غمگین به نظر میان، شما باورشون نکنید. من قد خودم خوشحال هم هستم. حالم خوبه.