افسردگی اینطوریه که ممکنه سر گم شدن یه گوشواره یک ساعت هق هق کنی.‌ ممکنه روزی هیجده ساعت بخوابی. خودتو قایم میکنی، از خودت خجالت میکشی. یه اتفاق بد کوچیک برات میشه نماد خرابی دنیا. خوبی ها رو نمیبینی، درک نمیکنی. هیچی خوشحالت نمیکنه، همه‌اش گرفته ای. گاهی وقتی لبت به لبخند کش میاد، احساس میکنی ماهیچه های صورتت کش اومدن. وقتی گریه میکنی دلت نمیخواد تمومش کنی، احساس میکنی میخوای تا جون تو بدنته زار بزنی. بعدش دلت میخواد درد تحمل کنی. چون احساس میکنی همه چی بده و این همه چی تقصیر توئه. حتی اگه هیچکار نکرده باشی. عصبی و مضطربی. شبا کابوس میبینی. هیچ امیدی به اینده نداری، همیشه بدترین اتفاقات ممکن رو تصور میکنی. احساس میکنی همه ازت متنفرن، خودتم از خودت متنفری. بیخودی با صدای بلند گریه میکنی.

بعضی وقتا احساس میکنم افسردگی درون من یه موجود زنده ست که از داخل انگشتاشو فرو کرده تو گوشتم و اونا رو میکنه و‌ جدا میکنه و میجوه و تف میکنه. 

+پست قبلی افسردگیم بود که حرف میزد. اینجوریه. به خاطر یه لک روی پالتو احساس میکنی دنیا خراب شده. و واقعا این احساسو داری، واقعا و با همه وجودت. از سر لج نیست، از سر بدگویی نیست. واقعا اینطوری میبینیش. و هیچکسم نیست که درکت کنه، بفهمه عمق دردت چقدره...