یکی بود، یکی نبود.
یکی بود که ته یه چاه خودش رو قایم کرده بود. اون چاه یه کتابخونه بزرگ و بلند بود. بالای چاه یه دایره بود که میشد از توش، آسمون شب و روز رو دید. و حقیقت اونجا بود، دنیای واقعی اون بیرون بود. ولی اون شخص نمیخواست بره بیرون. همون جا موند. هرروز خودش رو بین داستانها گم کرد. شبها کف زمین میخوابید، جایی شبیه قبر که بین خاکها برای خودش کنده بود. سردش بود.
پایان.