خدا میدونه که چقدر تو گذشته ام سیر میکنم و اینکه چقدر با ادمی که بودم فرق کردم. انگار قبلا سخت بودم و الان نرمم، قبلا پررنگ بودم و الان ملایمم، قبلا میخواستم با ال استارام از پشت بوم خونه مون دنیا رو فتح کنم. 

ادمی که الان هستم رو نمیشناسم ولی باهاش مهربونم. احساس میکنم سنش خسته اش کرده، لرزش دستایی که نمیذاره راحت عکس بگیره رو ملامت نمیکنم. مراقبشم سعی میکنم کمکش کنم. زیر بغلشو بگیرم و بلندش کنم. اره مدی، بیا به خودم تکیه کن، من خودم اون infp میشم که باهات میرقصه و بغلت میکنه. 

یه چیزی از گذشته تا حالا فرق نکرده و اون سرمای درونمه. سردتر از همیشه ام. میدونم که دیگه نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم. هیچ وقت. ولی راهشون میدم. میذارم بیان جلو و صورتشون رو لمس میکنم. چین های گوشه چشمشون موقع خندیدن رو میبوسم، با لپم صورتشون رو حس میکنم. من یه دانشجوی فلسفه ام که ارزوی نویسندگیش رو مثل یه بار سنگین به دوش میکشه. یه دانشجوی خیلی خسته، بی رمق و مریض. که حتی فرق پوزیتیویسم و پراگماتیسم رو یادش نمیمونه. 

میخوام یه عالمه ادم بغل کنم تام، میخوام همه ادمایی که قشنگ میخندن رو بغل کنم و فشارشون بدم. میخوام ادمای زیادی رو ببوسم. میخوام یه غریبه رو ببوسم. میخوام همه دنیا رو در اغوش بگیرم علی رغم اینکه میدونم میرن. دیگه هیچکیو نگه نمیدارم، بادهای قشنگ بیاین بوزید و برید. بذارین لمستون کنم و از تصور دنیای بی نهایت اون زیر لذت ببرم. 

دنیای من همینجا امنه، شما نمیتونید ببینیدش ولی اشکالی نداره. خودم توش راحتم.