دوست‌نداشتنی

چیزی که توی فکرم از بشر ساخته بودم خیلی خوب بود و همیشه تشنه اون محبت و توجه، اون حس بودم و هستم. در نبودنش عذاب می‌کشم. دلم صمیمیت و محبت می‌خواد. یکی باشه که بهم اهمیت بده، خیلی. 

ولی من در تنهایی محضم گیر افتادم. مقدار زیادیش تصمیم خودمه، و ندیدن اون چیزی که بهش احتیاج داشتم، توی اطرافیانم. برای هیچکس مهم نیستم، همیشه موجودی بودم که سخت محبت کسی رو جلب می‌کرد. این حجم از خلا، آخر خفه‌ام می‌کنه. 

تنهایی محشره، بی‌نظیره، از بشریت بیزارم ولی این احساس حقارت چی می‌گه؟ که بقیه محبوب و جذاب و فعالن و من هیچی نیستم؟ برای هیچی و هیچکس؟ خب نیستم. وجود ندارم. یا شایدم هستم ولی از همه وجودم بیزارم.

هیچی از خوبی‌های دنیا سهم من نبود. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱

    میوه؟

    مامان اومد تو اتاق،‌ گفت برام میوه آورده. نمی‌خواستم. صدام درست درنمی‌اومد که این رو بهش بگم. یکم نگاهم کرد که توی خودم گوشه تخت جمع شده بودم و به مقابلم زل‌ زده بودم که هیچی نبود. گفت اتاقت خیلی سرده، مطمئنی شوفاژ رو نبستی؟ یکم طول می‌کشید تا می‌تونستم جوابش رو بدم. ″بستم.″ این پا و اون پا کرد. ″چرا باز اینجوری شدی. دیشب که بهتر بودی؟″ دیشب رو یادم نمی‌اومد. ″روشنش کن، سرده.″ کلافه شدم. نمی‌فهمیدم گرما و سرما چرا مهمه. ″گرم بشم که چی بشه؟″ گمونم بیخیال شد. یه ظرف کثیف پیدا کرد که ببره بشوره. همیشه یه چیزی برای شستن پیدا می‌کنه. آخرین تلاشش این بود که:″می‌خوای پوستشون بکنم برات؟″ سرم رو تکون دادم که نه. وقتی رفت در رو نبست. در باز یجوری باعث وحشتم می‌شه انگار که در ملاعام برهنه‌ام. سعی کردم داد بزنم، ولی فقط صدام یکم بلند شد. ″در! در رو نبستی! مامان، در رو نبستی!″ با لحن کلافه‌ای گفت:″می‌دونم، می‌ام می‌بیندم الان.″ واقعاً هم بعدش اومد و بست و دیگه برنگشت.

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۰۰

    چطور نبود

    که یعنی پاک شم از فکر و خاطره همه. کسی چیزی نپرسه، نگاهم نکنه و یادش نیاد که بودم. که چطوری بودم. 

    یادم نمی‌اد قله زندگیم کجا بود، تنها چیزی که این روزها به خاطر می‌ارم سرپایینیه‌.

     

    + ادم‌هایی که خیلی از خودشون تعریف می‌کنند من رو معذب می‌کنند. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۰۰

    کاش یادم نمی‌اومد.

    خواب دیدم چندتا از دندونام افتاده. فقط التماس می‌کنم اتفاق بدی برای خانواده‌ام نیفته، باشه؟ من که به این خرافات اعتقادی ندارم. ندارم. ندارم. هیچی نمی‌شه. کسی چیزیش نمی‌شه. این چهارتا سالم می‌مونن همیشه. هیچی نمی‌شه. مگه نه؟ فقط یادمه بچه بودم یجایی خونده بودم افتادن دندون یعنی از دست دادن اطرافیان. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۹ بهمن ۰۰

    ناامیدکننده

    داشتم فکر میکردم اگه اینجا رو بخونه چی؟ حتما دیگه ازم بدش میاد. حتما دیگه ناامید شده ازم. ولی چه کاری از دستم برمیاد؟ من اینم. همینقدر مایوس کننده.

    امروز از صبح تا همین الان از استرس و ترس محض در حال لرز بودم. خودم رو زیر پتوی سنگین حبس میکردم و وانمود میکردم این قبرمه. میدونم ارشد قبول نمیشم چون رسما هیچی نخوندم و میدونم که زندگی بعد از این ارشد نخوندن قراره خیلی بدتر بشه. تا کی سربار میمونم؟ از خودم بی نهایت بیزارم. تا دیروز هم باز خوب بودم ولی امروز باز برگشتم به نقطه صفر. هی داد. ای هوار. انقدر دردناک بود که با بغض پا میشدم و مقدساتی که دیگه قبولشون ندارم رو زمزمه میکردم. چطور هنوز هستم؟ هیچ نمیفهمم.

     

    + خانم و رسما اون دفعه اعتراف کرد که دیگه خبرمو نمیگیره چون میدونه همیشه بدم و خودشم تاثیر میگیره ازم. کار درست و عاقلانه همینه. دور بودن از سم غمی که من تراوش میکنم. ببخشید که هستم دنیا. ببخشید که وجود دارم و ناامیدت میکنم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

    و این دفعه باید انجامش بدم.

    زندگی با ترس از مرگ بدتره. 
    باید یه تایم لیمیتی رو مشخص کنم. صددرصدی. قسم به جون مامان که هرچند باهاش بداخلاقم ناراحتیش بدتر از زجره برام. باید تا اون زمان خوب شده باشم، درمان ممکن نیست ولی باید بهتر شده باشم، اگه نه، بعدش مرگ موش سر می‌کشم. یا قورت می‌دم یا نوعش رو که پیدا کنم. بدرک که درد داره. بدرک که دل و روده‌ام رو بالا میارم. یا خوب میشم یا قبل دیر شدن تمومش میکنم. 


    اگه مدی نباشم پس نباید باشم. و مدی این نیست.

     

    چقدر مدت زمان خوبه؟ یکسال؟ دوسال؟ 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۵ بهمن ۰۰

    بین ستاره‌ها

    وقتی من رو دید تعجب کرد و کلی مراقب و‌ مهربون بود‌. برام بیسکوییت اورد و بعد از کارش اومد مشکلم با اورانوس رو حل کرد. انگار اینده بود، انگار دیگه میشد با یه امکاناتی به وسیله یه لپ‌تاپ به هرجایی تلپورت کرد. پس بعد از کلی این طرف و اون طرف سرک کشیدن، در نهایت بین ستاره شناور بودیم، حتی از پرواز هم بهتر بود. هیچ وزنی نداشتم، هیچ جسمی رو احساس نمی‌کردم به جز دست اون که گرفته بودم. خواستم برگردم سمتش و بهش بگم که دوستش دارم، ولی بعد یادم اومد که چقدر نمی‌شه. پس فقط محکم‌تر دستش رو نگه داشتم و این آخرین چیزیه که بعد از بیدار شدن یادم اومد.

  • ابرها [ ۰ ]
    • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰

    بی‌عنوان

    کاش تاحالا مرده بودم. 

    حتی نمی‌تونم دردم رو تایپ کنم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۰ دی ۰۰

    بفرما

    قرار بود اون یکی وبلاگ دیگه غرغر و ناله نباشه، ولی هی بیشتر شکست میخورم. نکنه دیگه بهم امیدی نیست؟ این همه زورم بود؟ این نهایت منه؟ این همه چیزیه که هستم؟

  • ابرها [ ۱ ]
    • جمعه ۱۷ دی ۰۰

    حقارت محض

    اگه یه چیز من رو بکشه، احساس حقارتیه که می‌کنم. هیچ‌چیزی نیست که احساس نکنم توش بد و مزخرف و به درد نخورم.

    انگار همه دنیا مسیر درست رو گرفتن و رفتن و من تنها عقب موندم و گم شدم.

    انگار نمیدونم کدوم طرف باید برم، چون نمیدونم به کجا میخوام برسم.‌

    دلم چنان بهم می‌پیچه که درد می‌گیره. معده‌ام می‌سوزه. عذابم واقعی و قابل لمسه و هیچ جوابی براش ندارم. دلم میخواد خودم رو خاک کنم، دلم میخواد خودم رو حبس کنم، دلم میخواد جدا باشم، دور باشم، نباشم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰

    نمی‌شه نخوابم؟

    از اینکه از پای کار بلند بشم و برم زیر پتو میترسم. از این همه غم و بلایی که زیر چراغ های خاموش سرم میارن. از این همه سوالی که مغزم رو از کار میندازن. از فردا شدن و یه روز دیگه عقب افتادن میترسم. از یه روز دیگه آپ نشدن داستان‌ها، یه روز دیگه به آخر پاییزی که خیلی منتظرش بودم، از یه روز دیگه پر از استرس و غم و ترس، میترسم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۰۰

    یک روز در میون باید بشه هرروز

    ترس برم میداره. وحشی و بی‌رحمه. یهو همه چیز سیاه میشه و به هرچی که بتونم پناه می‌برم تا بهش فکر نکنم. 

    گمونم بیش از حد دوست و رفیق دارم، هر گوشه‌ای از گوشیم یه نفر پرسیده خوبی؟ و من هربار برای خلق روش‌هایی برای دروغ نگفتن خلاق تر میشم. وقت یا حوصله داشتن این همه دوست رو ندارم ولی نمیخوام هم از دستشون بدم، چون، دوستامن. دوسشون دارم.

    و درس خوندن. که دارم نمیخورم. هر یک روز درمیون کمی شاید کتاب رو ورق بزنم ولی هیچ وقت از بیست صفحه بیشتر نمیشه و این انقدر افتضاحه که میفهمم شانسی ندارم و بعد بیشتر و بیشتر میترسم و میترسم و حالم بدتر میشه. 

    بهونه امروزم برای تنبلی تتو بود. بالاخره جور شده که تنو بزنم ولی چیزی که خیلی وقت بود دلم میخواست رو دیگه نمیخوام. از اول روز تاحالا هی درگیرم با خودم. من دلم میخواد دختری باشم که تتو داره یا نداره؟ یه زمانی مطمئن بودم که میخواستم اونی باشه که نداره و یه زمانی میخواستم قطعا اونی باشه که داره.

    و الان نمیدونم و از فکر و استرسش کل روز در تب و تاب بودم.‌

    باید تصمیم بگیرم و برم پرینت بگیرمشون و... به مهسو بگم و معذرت بخوام، شاید.‌ یک روز حرومش کردم و هنوزم نمی‌دونم؟ اه از دست خودم و زندگیم خسته‌ام.

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

    انصاف در حق چاه سیاه

    از اونجایی که هر حال بدم رو میام اینجا با جزئیات شرح میدم، بی انصافیه اگه یکی دو روزی که بهترم رو تعریف نکنم. 

    نمیدونم دقیقا چی شده یا چرا، ولی کمی فعالتر شدم و خودم رو جمع و جور کردم. با دوستم بیرون رفتم و با دوست دیگه‌ایم یکم صحبت کردم. حالا بنظر چشمم بهتر کار میکنه و اینده کمی، فقط کمی، واضحتره شده. از اولش هم میدونستم احتمال زیاد صحبت با منا کمکم میکنه، نمیدونم چرا هی و هی و هی عقبتر مینداختمش. 

    کنکور ثبت نام کردم، و استرس و اضطرابم چندبرابر شده. به قول سارا از صد، اضطراب من در حالت عادی روی 183 است و این اصلا شوخی نیست. من رسما در حالت عادی مدام شبیه اینم که ترسیده ام و در تب و تابم در حالی که وضعیت عادیم همینه. و این باعث میشه ساده ترین کارها مثل صحبت کردن به شدت برام سخت بشه. 

    با این حال شاید اضطراب از افسردگی بهتر باشه. شاید با این شوخی مواجه شده باشین که افسردگی به ادم میگه هیچ کاری نکن و اضطراب میگه همه کار رو همین الان انجام بده. این یه واقعیته که این دوتا برادر هم دیگه ان و به هرکدوم مبتلا بشی حتما به اون یکی هم یه سری میزنی. (اضطراب به عنوان یه احساس سالم رو نمیگم، به عنوان مریضیش.) پس میدونید؟ یه جورایی بهتره ادم با اضطراب کنار بیاد تا افسردگی. حداقل زندگیش پیش میره!

    از خواب زیاد رسیدم به بی خوابی. جالبه که تنم چقدر تحت تاثیر روانمه. 

    کاش سرعتم باز کم نمیشد ولی میدونم که خواهد شد. این روزها طولانی ترین دوره بد بودن رو میگذرونم و این چند روزی که به میزان قبل سیاه نیستن، غنیمته. همه چیز بستگی به اینده داره. کی میدونه پست بعدی اینجا، از این بهتر خواهد بود یا بدتر؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۸ آذر ۰۰
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.