آرامش و تشویش دوباره

با بابا که حرف زدم حالم بهتر شد. ولی یه حرفش که کمی تشویش بهم تزریق میکرد باز پیشم موند. مثل همیشه نه؟ بین هزار و یکی حرف خوب، اون بده گوشه ذهنم میمونه و مثل کرم مغزم رو میجوه. 

دیگه چی میتونم بخونم که اینده بهتر بشه؟ چیکار میتونم بکنم؟ یعنی تلاش برای موندن توی چیزی که علاقه ام من رو به سمتش میکشونه، اشتباهه؟ به خاطر بیش از حد f بودنمه؟ نکنه باید توی این مسئله بیشتر با t فکر کنم؟ این تقسیم بندی مسخره چی بود که گذاشتم این نسل مریض مغزم رو بهش الوده کنن؟

یعنی عرضه ندارم با چیزهایی که کسب کرده ام و میخوام که کسب کنم یه زندگی رو پیش ببرم؟ 

خب اگه این نه، چی؟ نمیتونم بدون جایگزین همه شور و شوقم رو پشت سر رها کنم.

اگه فلسفه نه، چی؟ چی؟ چی؟ چی از فلسفه خیلی بهتر و کاربردیتره؟ چی منو از بدبختی و فقر نجات میده؟ 

علایق دیگه ام نمیتونن. هنر، ادبیات، اساطیر، فلسفه. اینا هیچ کدوم پول ساز نیستن. چیا هستن که من ازشون بیزارم ولی پول دارن؟ حقوق. روانشناسی؟ شاید حسابداری؟ از پسشون برمیام؟ نه. والا نه. زیان های دیگه چی؟ روسی؟ فرانسه؟ ژاپنی؟ المانی؟

لازمه بازم صحبت کنم؟ از صحبت کردن میترسم. خیلی از صحبت کردن میترسم. میدونم که اوناهم قراره کرم های جدید برای جویدن مغزم بسازن. 

بابا گفت علاقه ام رو دنبال کنم. پس برم دنبالش کنم دیگه. باز دارم به چی برای باز هزارم شک میکنم؟ نمیدونم. ندانمگرای گیج.

  • ابرها [ ۱ ]
    • شنبه ۱ آبان ۰۰

    خورده شیشه

    با یه حرف ساده ساعت‌ها گریه می‌کنم.‌

    + ویدئوکال هرروزه با خوشگلترین دوستم به اعتماد به نفس نابودم کمکی نمی‌کنه.‌

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

    تمایلات تکراری

    میگه با پرده حرف نزن و بعد که رک می‌گم، فقط با سکوت جوابم رو می‌ده. توی عذابم رهام می‌کنه تا وقتی که حال بدم کمتر دامنشو می‌گیره برگرده. 

    هیچ راهی برام نمونده. هیچ جوابی نمی‌بینم. تیغه‌ها. تیغه‌ها. ارزشی توی این نفس نیست.

    از اون هم بیزار شدم. کسی اهمیتی نمیده، چرا من بدم. نفرتم از من بزرگتر شده. داره از گلوم بالا میاد. 

    همه‌جا صدا هست. از نور بیشتر و ازاردهنده‌تر. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

    حتی دیگه اسمش جنگ هم نیست.

    مواردی که ازارم می‌دن بیش از حد توان شمردن من زیادن. باز بحث رشته. رشته بهتر. احساس میکنم تا سعی می‌کنم بلند بشم، ده تا لگد محکمتر از قبل بهم می‌زنن که روی زمین بمونم. 

    هیچ علاقه‌ای به انسان‌ها و روانشون ندارم. از روان‌شناسی هنوز هم بیزارم. 

    به خانم وی پناه بردم، یه لگد دیگه نصیبم شد.

    سروصدا، افساری که دست اونه، بیماری، درد، درموندگی. 

    انقدر اوضاع غیرقابل وصفه، که حیفم میاد بگم غمیگنم. زیادی کلمه شیک و سالمیه برای خرابه‌ای که منم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

    Human form

    اگه اضطراب اجتماعی آدم بود، من می‌شد. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

    مشکلات

    وقتی یکی بیشتر از اونقدری که من باهاش مهربونم بهم محبت می‌کنه، احساس می‌کنم آدم بدیم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

    مهمان‌سرای دو دنیا

    قشنگ می‌شه فلسفه خوندن اشمیت رو توی آثارش حس کرد و این خیلی بانمکه.‌ 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

    خواستن توانستن نیست‌.

    سعی می‌کنم بگم، حالم بد نیست، خوبم. نمی‌تونم دهنم رو انقدر باز کنم که کلمات واضح ادا بشن. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    بچه وسط

    می‌دونید من همیشه این احساس رو داشتم که خونواده‌ام بین سه تا بچه‌شون منو از همه کمتر دوست دارن و امروز تو خوابم یه دلیل قانع کننده براش دیدم. 
    تو خوابم یکی یه رازی رو که تا امروز ازم قایم کردن بهم گفت، اینکه من رو وقتی نوزاد بودم میدزدن. برای همین مامانم اینا که دیدن بچه دومشون از دست رفته، داداشم که فقط یه سال و نیم با من اختلاف داره رو به دنیا میارن. 
    ولی دزدها بعد از دو سال منو پس میدن، چون داشتن جابجا میشدن و دیگه نمیتونستن ازم مراقبت کنن. 
    مامانم اینا سر همون قضیه که من دو سال اول زندگیم پیششون نبودن کمتر دوسم دارن و دیگه اصلا دلشون بهم نمیره. 
    تو خوابم بارها و بارها با گریه از مامانم میپرسیدم که چرا دوسم نداره و اون فقط نفی میکرد و با خشونت میرفت. (این یکی صد در صد خواب نبود و یکم واقعی بود.)
    بعد از شوهرعمه‌ام پرسیدم که عمو اگه شما یکی بچه‌تون رو بدزده و فلان، علاقتون کم می‌شه؟ که گفت اره اون دیگه بچه من نیست.‌
    تو خوابم مامان بزرگم مرده بود و من دلم براش تنگ شد و معلوم شد اونجوری که فکرشو می‌کنم خیلیم بهش سرد نیستم. 
    همش به مامانم اینا میگفتم خب تقصیر من چیه که منو دزدیده بودن... اخرشم خودشون بهم نگفته بدن من از جای دیگه فهمیده بودم. 
    یکی از دوستام که ترکم کرده هم بهم پیام داده بود و تو وبلاگم هم کامنت‌هایی داشتم که مجبور بودم بهشون اینطوری جواب بدم که: این فقط نظر منه...
    بعد از چند سال ادم دزدها اومدن و میخواستن منو ببینن. یه سری خلافکار خیلی پیشرفته ولی مودب بودن. تو کار بمب بودن.
    ما تو یه ویلا با کلی اتاق تو در تو بودیم.‌

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۴ تیر ۰۰

    Hey

    دانشگاهم تموم شد ولی من هنوز دارم برای رشته‌ام می‌جنگم. :) 
    هنوز مامان و بابام دنبال فرصتین که رشته‌ام رو بکوبن تو سرم. امشب خیلی دلخوریام رو بهشون گفتم و یکم الان بهترم. همزمان که اعصابم خیلی خورده، ولی راحت شدم که گفتم. 

    کلی گریه کردم ولی نسبت به اشک بی‌تفاوتم. شاید یه مقداریش برای این بود که یکی از دوستام دوباره خودکشی کرده. 

    ضمن اینکه فهمیدم چیزی که من حرف زدن عادی می‌دونم غرغرهای بی‌معناییه که نه تنها غریبه‌ها که مامان و بابام هم از دستشون عاصین. خب. چیکار می‌شه کرد. اینکه سعی کنم کمتر حرف بزنم و مخصوصا کمتر غرغر کنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    بلاگ جدید

    سلام!

    مدتیه کم‌پیدام. ولی هنوز ناامید نیستم، هنوز هم فکر می‌کنم یه زمانی می‌رسه که من با این‌جا به اندازه بلاگ قدیمیم ارتباط می‌گیرم و توش می‌نویسم. 

    ولی الان اینجام که یه خبری بدم. 

    توی یک کتاب‌فروشی کار پیدا کردم، فعلا آموزشیه. ولی خب، خوش‌بینم که نگهم می‌دارن. کلی اتفاق جالب برام می‌افته که دلم می‌خواست مدام برای یکی تعریفشون کنم، پس تصمیم گرفتم براش یک وبلاگ مشخص و جدا بزنم. خاطرات یک کتاب‌فروش: B00kish.blog.ir

    قبول دارم اسمش خیلی خلاقانه نیست؛ ولی روش فکر می‌کنم و اگه چیز بهتری به فکرم رسید عوضش می‌کنم. فعلا همین که مشخص می‌کنه راجع به چیه، خوبه. 

    پس این‌جا می‌شه نوشته‌های شخصیم که مشکلی ندارم غریبه‌ها بخونن، اون‌جا خاطرات کارم، یه کانال برای نوشته‌هایی که هیچکس نباید بخونه و یک کانال برای دوستام هم دارم. :))) اینستاگرام هم بیخیالش شدم تقریباً، هرازچندگاهی اگه فیلم یا عکس خاصی باشه، می‌ذارم. توییتر هم باشه برای فن‌گرلی! واتپد هم برای داستان‌ها.

    خبر خوب اینکه تراپی رو از سر گرفتم، ازش راضی نیستم پس مطمئن نیستم کاملاً اسمش خبر خوب باشه.

    یاداوری: خودت رو برای بودن نکوب و با کسی مقایسه نکن. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۴ خرداد ۰۰

    روز معلمه

     

    یه استادی داشتیم خیلی ادم باسوادی بود ولی یه فاز گیج ویجی باحالی داشت، یه روز اخرای عصر  که هنوز با یکی از دوستام تو کافه پلاس بودیم، دیدیمش موقع رفتن اومد یه کوکا خرید برای خودش و رفت. 
    چیز خاصی نیست‌ها، ولی همین رفتارهای ساده و خاطرات مسکون ته سرم برام شخصیت‌های آدم‌ها رو می‌سازه. 
    مثل اون حلقه عجیبی که همیشه دستش می‌کرد یا اون صداش که صاف نبود یا اون باری که با سر رفت تو سکو، یا مزه‌هایی که بین بقیه استادها می‌پروند،
    یا اون‌باری که داشتم به همون دوستم می‌گفتم که دلم می‌خواد بغلش کنم که فهمیدم زارت دقیقا پشت ما ایستاده بوده تمام مدت:)))))
    یبارم سر یه جلسه مجازی بودیم تو چت بجای سلام گفت ″سلامی چو بوی خوش آشنایی″ و وقتی اینترنتش قطع می‌شد ایموجی گریه فرستاد. :)))

     

     

    حالا که با این قد درازم بازم بچه به نظر میام بیاین یه سال از زندگیم رو ول بگردم و بعدا وانمود کنیم اون یه سال وجود نداشته. هیچکیم نمی‌فهمه. اگه بفهمن بخدا. یعنی کی حواسش به من هست که بفهمه. هیچکس. بارونیه، بیاین رین‌دراپز گوش کنیم تا دل‌گرفتگی جرمان دهد و بفهمیم که بوی خونی که میاد اسمش زندگیه.

  • ابرها [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۰

    می‌تونم؟

    امروز بعد مدت ها روز واقعا بدی بود. ولی از پسش برمیام. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.