Heaven's door

میگفتن توقعم از دوستی زیاد بوده. زیاده. آره که بود. سیزده سال تو چندصدتا کتاب دنبال واژه دوست گشته بودم. ورق زده بودم و خیال پردازی کرده بودم. یه موجود پرفکت ساخته بودم و تو! تو! توی لعنتی که الان ازم متنفری از خدات بود که اون باشی. پس وانمود کردی که بودی و وقتی ماسکت شکست هردومون شکست خوردیم. وقتی سعی کردیم خورده هاش رو جمع کنیم دستامون زخمی شد. زانو زدم جلوشون و سعی کردم جمعشون کنم وقتی داشتی سرم داد میزدی و ملامتم میکردی. اخرم یه لگد زدی به همشون و پشت کردی و رفتی. من هنوز همونجا نشستم و به پشت سرت نگاه میکنم و نگرانم که اخر مسیرت کجاست. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸

    اونجایی که تازه قشنگ می‌شه و عاشقش می‌شم.

    اوکی دختره خیلی جذاب بود، هودی تنش بود و عاشق حلقه تو دستش شدم و وسایلی که همراهش بود همه از فروشگاهای فانتزی بود که من میشناختم.
    اولش کلی این پا و اون پا کردم بعد دیدم داره میره تقریبا دنبالش یه طبقه دویدم چون هندزفری داشت و صدام رو نمیشنوید‌. 
    زدم رو شونه اش و گفتم: ببخشید اگه احمقانه ست ولی من از دور دیدمت و خیلی برام جذاب بودی میشه دوست شیم؟‌
    اول چشمشو تو حدقه چرخوند، گفتم: خیلی برات پیش میاد؟
    گفت: واقعا احمقانه است! 
    نیشم جمع شد کاملا. گفتم: باشه پس هیچی.
    اومدم برم که یجورایی سعی کرد نگهم داره: اره احمقانه ست ولی اشکال نداره! 
    ولی همه ذوق من خوابیده بود، دیگه بنظرم جذاب نبود و‌ احساس میکردم حماقت مثل یه رنگ نئون سرتاپام رو گرفته: نه، اگه بنظرت احمقانه ست که هیچی.
    فکر کنم یه دستیم تکون دادم. بعدشم تا طبقه قبلی باز دویدم.
    تمام مدت به خودم لعنت میفرستادم که چرا نذاشتم درویش یادم بده که با غریبه ها دوست شم. چرا؟ 
    دیگه سعی نمیکنم با غریبه ها دوست شم. هرگز. 

  • ابرها [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۲۲ آبان ۹۸

    Hold your broken dream up high

    نباید شبایی مثل امشب که خیلی خسته ام حرف بزنم. به چیزی جز متنفرم نمیتونم فکر کنم. مجبور کردن خودم به مثبت فکر کردن و مثبت گفتن و بخشیدن و مهربون بودن، انقدر خسته ام کرده که حتی یه لبخند دیگه هم نمیتونم بزنم. خاطرات و زخمای قدیمی ام دارن مثل موریانه از درون گوشتم رو میجون و من تلاش میکنم بهشون بخندم. به خاطره ی نی ساما میخندم به خاطره ی اردلان میخندم به جای خالی والرین میخندم و به جدا شدن به زور بهترین دوست جدیدم که برام مثل جدایی یه عضو بدن بود میخندم. به مهربونی های جدید مهسو میخندم. اره میخندم و گریه میکنم و بغض میکنم و اون لعنتی ها کوچکترین درکی از جنگی که اسمش منه ندارن. 

    ازتون متنفرم چون انسانید. عاشقتونم چون انسانید. میذارم خوردم کنید چون انسانید. به خودم اجازه میدم ببخشمتون چون انسانید. 

    ولی نباید یادم بره که خودمم هستم. خسته میشم، کم میارم... خسته ام، خیلی خسته ام. دیگه نمیخوام ببینمش، نمیخوام باهاش روبرو شم و ببینم که جای دور شدنش توی قلبم خون ریزی داره. نمیخوام ببینمتون و تو چشماتون بخونم که قراره فراموشم کنین. نمیخوام به مشکلاتتون فکر کنم. مال خودم بسه. نمیخوام درکتون کنم. میخوام تنها باشم و به خودم اجازه بدم بدن درد بگیرم. به خودم اجازه بدم نخندم، به خودم اجازه بدم گریه کنم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

    چیهایافورو

    نور قرمز روی سنگفرش کوچه، برگ‌های آتشی. موزیک‌های دلتنگی، باد که با چتری‌هات بازی می‌کنه. انیمه‌های عاشقانه، فیلم‌های کمدی، سریال‌های ترسناک که آدمو یاد هالوین میندازه. بوی خاک نم خورده، بوی تازگی که تو هوا پره. یکم ارسطو با ته مزه‌ی اسپینوزا، دایانا واین جونز و توصیه‌های آلن دو باتن. هرروز تلاش می‌کنم آدم بهتری بشم، هرروز هزارتا راهکار جدید رو امتحان میکنم. یه راه جدید، یه راه جدید دیگه. و بعدی و بعدی. آلبومی که تا اورانوس همراهیم میکنه. میزارم زخم‌هام درد بگیرن و بخاطرشون خودمو روزی نه بار می‌بخشم و سرزنش می‌کنم. نمیدونم میشه یا نه، ولی به یه دوست احتیاج دارم و پیدا کردنش سخته، به یه جواب احتیاج دارم ولی هنوز یکم عقبم. 
    پیداش میکنم. پیداش هم نکنم، این پاییز محشره و غلیظه و دارم هرروز جوونتر میشم.

    + Keane - tear up this town

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۰ آبان ۹۸

    It takes time... learning to fly

    بین همه چیزایی که روانپزشکم بهم گفته، این یکیشون نمیدونم چرا خیلی خوب تو ذهنم نشسته: اکت باش نه ری اکت. 

    یعنی منتظر نباش یکی باشه که باش بری تاتر، یا موقعیتش پیش بیاد یا چشمت و بگیره. ری اکت به تبلیغات و درخواست بقیه نباش. 

    تصمیم بگیر که یه کاری رو انجام بدی، بقیه اگه خواستن همراهت بشن یا نه، به تو مربوط نیست. 

    امروز که عطیه و فاطمه رفتن تاتری که من هفته پیش بهشون توصیه کرده بودم، لش کرده بودم، سرم درد میکرد و حس خوبی نداشتم. 

    شاید حتی با حسرت به بعدازظهری که قرار بود با ولیعصر گردی و رفاقت پرش کنن نگاه میکردم. 

    ولی بعدش بلند شدم، بساط لپ تاپ رو چیدم و اتفاقی یه فیلم کمدی پلی کردم. بعد خوشم اومد و هم اتاقیم رو دعوت کردم که باهام تماشا کنه. بعدشم رفتم میوه شستم و اوردم با هم خوردیم (بهم گفت خدا خیرم بده چون هوس میوه کرده بود و پر از حس خوب شدم) و اخرشم شاممون رو باهم گرم کردیم و راجع به پسره ی توی فیلم حرف زدیم. 

    بعدازظهرم خوشمزه و خوشگل شد.

    افکار مثبت و جملات مثبت به کار ببرین. حتی اگه باورشون ندارین، مغزتون باور میکنه. اینو تو اخرین کتابی که خونده بودم نوشته بود و امروز جواب داد. 

    احتمالا این پست موقته. مراقب سلامت روانمون باشیم :)

  • ابرها [ ۳ ]
    • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸

    برگ‌های چنار

    نور سرخ رنگی، سنگ فرش کوچه‌مون رو می‌پوشونه

    من تو مسیر می‌ایستم و نگاه می‌کنم 

    تا اینکه ناگهان تو از دوردست‌ها به یادم میای 

    دوباره مسیری که گم کره بودم رو پیدا می‌کنم

    فاصله‌ی زیاد بینمون نباید مهم باشه

    چون همیشه قلب‌هامون کنار هم هستن

    هرچقدر هم از هم‌دیگه دور بشیم

    هیچ‌‍وقت فراموش نمی‌کنم

    ذوق و شوق اون روزم رو 

    رویایی که من و تو داشتیم

    خورشید تاری که تو آسمون سرخ رنگ در حال غروبه

    یادم می‌اندازه که باید ادامه بدم و خودم باشم

  • ابرها [ ۰ ]
    • يكشنبه ۵ آبان ۹۸

    یجورایی هم باحاله~

    تئاتر شهر اینجوریه که باید سه ساعت بگردی ببینی نمایشت کدوم گوریه!

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲ آبان ۹۸

    We should be in love

    دیشب هم بارون زد، مثل امروز. رفتم زیرش، صورتم رو گرفتم رو به آسمون، انقدر به جدیدترین آلبوم موردعلاقه‌ام گوش کردم که از موهام مثل آسمون آب چکید. وقتی برگشتم و رفتم زیر پتو و شروع کردم به دیدن انیمه عاشقانه، شبیه خامه وارفته بودم. امروز هم قبل رفتن به تأتر استرس داشتم ولی بعدش پر از حس خوب رهایی بودم. تجربه تنهایی رفتن عالی بود و اصلا ازش پشیمون نیستم. برگشتنه باز بارون اومد، نم برداشتم و به آلبوم جدید مورد علاقه‌ام لبخند زدم. 
    اینجوری دوروزه سه تا از سی تا کار پاییزی‌ام رو انجام دادم. تأتر، انیمه عاشقانه و خیس شدن زیر بارون.

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲ آبان ۹۸

    A great day for the warriors

    Cloudia:
    Elham San today was great.

    I just wanted to tell you that the warrior me had a victory.

    Elham San:
    tell me about it.

    Claudia:

    First I woke up soon so I wasn't late for class. The professor kept telling about me and how good I am in class. Im not studying so it was kinda fun being called that.

    Elham San:
    yeah it feels great :)) you feel so special like you really have some talents

    Claudia:
    Right? I was proud of myself.

    Then I bought two envelopes and decorated them with washi and stickers. One of them was for a "get well soon" card for ms Roohafza and the other was for a long letter to Sara.

    Then after one more class I met her and we did a thing together and finally she was normal again. Having her back like that was such a relief.

    Elham San:
    it's good to hear that.

    Claudia:

    Then after two more classes I was exhausted and I came to dorm and fell sleep.

    One hour later mahsoo called me and said she would get my food for me so I didn't have to dress up or anything. It was a golden moment like heaven.

    Elham San:
    and she came to your room? to give the food?
    is Mahsoo your roommate? 

    Claudia:
    Yes she came. No, not my roommate, she's just a friend but she had to give me back something and had something to ask about something so... It was her way.

    And there's even more!

    I was totally free for tomorrow.

    So I thought of watching a theater maybe?! I searched the sites abd asked one or two person, they weren't coming. And it was good because I promised myself last month to watch a theater all alone by myself and also theater was one of my autumn to do things and I'm super excited!

    Elham San:
    when are u gonna watch it? tomorrow?

    Claudia:
    Yes tomorrow evening.

    At 6 pm.

    Elham San:
    what about Anime, did u watch any?

    Claudia:
    Not yet but its the best thing about it. I was at university from 8 am to 4:30 pm. Now I have slept and had my dinner and now I'm ready to make a cup of cappocino and start my anime!

    Elham San:
    *-*
    love the cappuccino part.

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱ آبان ۹۸

    هییس! ممکنه صدامون رو بشنون~

    هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 

    به زودی شروع میکنیم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۲۷ مهر ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.