زیاد خوابتو میبینم. این دفعه حتی دیگه چهرهات رو هم ندیدم. ولی همون حسو بهم میدادی. امنیت و آرامشی که همه وجودم رو پر میکرد. با تو، احساس میکنم بال دارم و پرواز میکنم. این بار انگار جایی زندگی میکردیم که پشت خونهها، پر از مزرعه بود. شبیه چای باغ. با هم یه مزرعهای رو پیدا کردیم که توش حیوونا رو نگه میداشتن. یه جایی نشستیم نزدیک روباهها. روباها بهمون سر میزدن.
وقتی دستت رو میگرفتم، همونجا، فکر کنم اون حس شبیه بهشت باشه. چون، شبیه هیچ چیز دیگهای نیست که قبلا حسش کرده باشم. فقط همون یکیه، فقط با گرفتن دست تو به وجود میاد.
انگار هربار که به خوابم میای یه مانعی برامون هست. اما همیشه حلش میکنیم، چون میدونیم که ما مثل دو تا تیکه پازلیم که هم رو کامل میکنیم و تا ابد باید همینطور بمونیم، پیش هم. بدون اینکه راجع بهش حرف بزنیم هردو میدونیم چی بینمونه، انگار کل دنیا رو پر کرده باشه و تو ریههامون لونه داشته باشه.
نفس کشیدن تو اتاقی که تو هستی، اون چیزیه که منو زنده میکنه. تا اون موقع، تا اون لحظه، تا اون هوا، من هیچی نیستم جز یک مرده متحرک.