یادم رفته بود تو خواب چقد معصومی، انگار نه انگار که بیداریت برای هیچکی خواب و خوراک نمیذاره.
+امروز روز یه رازه، بین من و تو. بیا قبل از اخرش به هیچکی نگیمش، باشه؟
یادم رفته بود تو خواب چقد معصومی، انگار نه انگار که بیداریت برای هیچکی خواب و خوراک نمیذاره.
+امروز روز یه رازه، بین من و تو. بیا قبل از اخرش به هیچکی نگیمش، باشه؟
گفتن چی میخواین برای یلدا بخریم دیگه؟ بجز اجیل و هندونه و انار. خب مشخصه که من گفتم بستنی. اخه کی نمیگه بستنی؟ همه میگن بستنی. نمیگن؟
خلاصه شب وقتی داشت بابا تقسیمش میکرد گفت چقدر برات بذارم؟ گفتم مال خودتم بردار و بقیه اش رو بده به من. گفت زیاده نمیتونی بخوری.
من یه لبخند ملیحی زدم و همه شو خوردم:)))) قیافه شون باحال بود:)))) هیچ مرزی برای مقداری که من میتونم بستنی بخورم واقعا وجود نداره:))) من میتونم به راحتی دو تا ایس پک بزرگ رو پشت سر هم بخورم":)
+داشتم فکر میکردم که بعد از تغییرهایی که دادم تو شبکه های اجتماعیم الان چیا دارم و کجاها مینویسم. خب کانالمو زدم کشتم ^^ فقط یه کانالی هست که دوتا اکانتای خودم هستن گاهی اونجا یه چیزایی میگم، ادرس اینجارم عوض کردم و کسی نداره بجز شما غریبه های دوست داشتنی که نمیدونم چرا به چاه سیاه افکار من (اینجا، لقبشه) سر میزنین. و پیج اینستا هم هست به امید اینکه ازش پولی دربیاد که نمیاد :))))
پس اینجوری میشه:
کانال: چیزایی که مطلقا هیچکی جز من نباید بخونه.
بلاگ: جایی که اگه غریبه ها بخونن اشکالی نداره.
اینستا: جایی که حتی اشناها هم باشن و بخونن ببینن اشکالی نداره.
و میدونین نکته اش چیه؟ من همیشه از وابستگی اطرافیانم به بلاگ و کانالم شاکی بودم. یجوری بود. یه عده خیلی میخوندن، یه عده میخوندن نمیگفتن، کلی کامنت ناشناس که معلوم نبود منو از چه سالی و کجا میشناسن، اوف. تازه واکنش دادن و ندادنشون هرکدوم یه مدل دردسر بود.
با اینکه سعی میکردم چیزای قابل خوندن رو به شکل قابل خوندنی بنویسم ولی بیشتر اوقات خودم رو بروز میدادم. چیزای خوبمو، بدمو. و این حسو میگرفتم که دارم خودمو زیادی در معرض میذارم، انگار برای فروشم. ولی اعتراف میکنم برای حس تنهاییم خوب بود. حداقل ده بیست نفری اون بلاگ قبلی رو میخوندن و اینکه جایی باشه که حرف بزنم و کسی باشه که برای خوندنش اومده باشه خوب بود. ولی میخوام تمرین کنم دیگه چیزای جالبم رو بیان نکنم. چون یجوریه انگار دارم خودم رو تبلیغ میکنم. خب اگه کسی بخواد بدونه میاد جلوتر تا بفهمه رایت؟ نمیدونم این چه نتیجه عجیبیه که گرفتم ولی اگه حرفام جوری باشه که مردم رو دفع کنه خوبه ولی اگه جذب کنه حس بدی بهم میده:|
بهرحال مردم... مردم مردم. نمیخوام بگم بدن و نباشن بهتره، ولی این چیزیه که ناخوداگاهم داره بر اساسش میتازونه و میره جلو.
بسه برای امشب؟ اخ خیلی حرف دارم و کسیم ندارم برم براش بگم. حرف زدن با بقیه برام شده عذاب. هیچکی بهم این حسو نمیده که خوبه که من برم با این حرف بزنم. همه خیلی غرق زندگی خودشونن، زندگی هایی که من جزوشون نیستم. یا هستم ولی از دست غرغرام کلافه و خسته ان. یا خسته نیستن ولی براشون خوب نیست من انقد برم حس بد منتقل کنم. خب اونا پیش من حرف نمیزنن و این خیلی بده که فقط من حرفامو بزنم.
میذارم دنیام درونم رشد کنه، نه اطرافم.
چند روزه دارم به این فکر میکنم که باید دیدم به اینکه زندگی باید چطور پیش بره عوض کنم. نباید به این فکر کنم که اینو به دست بیارم بعد اونو به دست بیارم، باید به این فکر کنم که باید به فلان استیج روانی برسم. شاید؟ نمیدونم. شاید اگه بجای فکر کردن به اینکه بعدا چی میشه به این فکر کنم که چی باعث میشه زندگی قابل تحمل تر شه بهتر باشه؟ خیلی اشفته است میدونم. هنوز خودمم نمیدونم منظورم چیه، ولی باید بهش فکر کنم و یه کاری بکنم. چون همین الان یکی داره درونمو چنگ میکشه و میگه بمیر بمیر بمیر بمیر. نادیده گرفتنش تقریبا غیر ممکنه. نمیدونم روزی میرسه که زندگیم رو زنده بگذرونم یا همینطوری تا اخرش مرده ای که فقط منتظر حکمشه باقی میمونم.
کی میخوام باشم؟ باید بجای اینکه به معلم و کارمند و کتابدار و فروشنده فکر کنم، به این فکر کنم که میخوام رها و شاد باشم، بیخیال و شوخ. مگه نه اردلان؟
[من تو زندگیم با آدم های خوبی هم ملاقات کردم. تو این پست منظورم شخص خاصی نیست، دارم از احساساتم به طور کلی صحبت میکنم. لطفا منظورش رو شخصی نکنید.]
شده از یه چیزی خوشت نیاد ولی بهش خیلی احتیاج داشته باشی؟
گمونم رابطه من با آدم ها اینطوریه. واقعا نمیتونم باهاشون کنار بیام یا زیاد تحملشون کنم. حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. اونا درک نمیکنن، خودخواه و خودمحورن و لوس، خودشون رو بین شعاراشون گم و مخفی کردن.
منم همینم. یه مدتیه خیلی سعی کردم از شعارام و چیزی که باید باشم فاصله بگیرم و فقط باشم ولی سختتر از چیزیه که به نظر میاد. امروز که با داداشم حرف میزدم این فکر به سرم زد. چطوریه که من همه اش میگم میخوام یکیو دوست داشته باشم ولی رابطه ام با ادما انقد بده؟
اون یه نفر آدم نیست. آدما هیچ وقت به قشنگی اون نمیشن. آدما هیچ وقت اونقدر صاف و روون نیستن. هیچ وقت اونقدر رها نیستن، یجوری که با نگاه کردن بهش بترسی که نکنه از جلوی چشمت محو شه. یجوری که نبودن خنده شون باعث بشه نون خامه ای ها تلخ بشن.
هیچکی واقعا همه خودشو بروز نمیده. و هیچکیم پذیرای همه وجود تو نیست. یا براشون زیادی غرغرویی یا زیادی حرف میزنی، یا حرف نمیزنی یا چرا از این مسئله زیاد حرف میزنی، یا شوخیات براشون بامزه نیست یا زیادی غمگینی یا زیادی سرو صدا میکنی یا زیادی ذوق میکنی.
داداشم گفت چرا ما نمیتونیم رابطه خوبی داشته باشیم؟ بهش گفتم به خودت نگیر من کلا از ادما خوشم نمیاد و نمیتونم زیاد باهاشون سر کنم. بهش نگفتم ولی گاهی صدای غذا خوردن یا نفس کشیدن و یا فقط حرف زدن هاشون باهم عذابم میده. فقط وقتی ارامش دارم که کاملا تنها و در سکوت باشم.
بعد همین من برای نبودن اونی که دلش میخواد غمگینه، گریه میکنه و عذاب میکشه. ولی من همیشه از ادما ناامید میشم. اونا هرروز یه راه جدید پیدا میکنن برای ناراحت کردنم. با روابط و رفاقت های توخالی مسخره شون. رفاقت براشون یه چیز تزئینی و اضافه ست. دیگه بخشی از زندگی نیست. همه هدفاشون مال خودشون تنهاست و من دارم تو این دنیا زندگی میکنم، در حالی که همیشه اینده ی خودمو با یکی تصورش میکردم. یکی که اون رابطه بینمون مهم نیست چه کوفتی باشه، دوستی، رفاقت یا برادری، ولی یه چیز واقعی عمیق. که وقتی دستشو برید دست منم درد بگیره. وقتی یه چیزی رو برد، منم ببرم و برعکس.
شاید این چیزی که میخوام زیادی خوبه برای واقعی بودن. شاید من تواناییش رو ندارم یا یکی که مثل من اینو بخواد رو هیچ وقت نشه پیدا کرد. احتمالا اصلا رابطه سالمی نیست. شایدم ازش میترسم چون مرگ ازادیه. شایدم فکر میکنم میخوامش ولی درواقع ترسوترم و تواناییش رو ندارم. از هیچی مطمئن نیستم جز اینکه واقعا واقعا واقعا از ادما (به طور کلی) متنفرم.
+photo credit:@seanjmundy on IG
رایحه کشته مرده این بود که پیانو یاد بگیره و یه اصرار عجیبیم داشت که حتما اردلان یادش بده و اردلان از این مثل جن از بسمالله فراری بود.
از چهار سالگی مامانش روی پا مینشوندش و یادش میداد که چطور با کلاویهها بازی کنه. اردلان از اون بغل و رایحهی شیرین مادرش لذت میبرد ولی هرچی بزرگتر شده بود بیشتر و بیشتر وقتش رو به ولگردی میگذروند و دیگه پیانوی سنگینی که نمیشد با خودت جایی ببریش رو دوست نداشت و الانم به هیچ وجه حاضر نبود به دختری که انقد پیانو (و همچنین اردلان) رو مقدس میدونست که جرئت نداشت بهشون دست بزنه درس بده.
پیانو نواختن اردلان چیزی بود که قلب هرکسی که بهش گوش میداد رو تو مشت میگرفت. همیشه غر میزد که دوسش نداره ولی وقتی پشتش مینشست، میتونست دنیا رو به ساز خودش برقصونه. هرقدرم که بهش اعتراف نمیکرد خودشم میدونست که به پشت پیانو تعلق داره و اون براش مثل خونه میمونه. با این حال برای ادمای زیادی پیانو نمیزد، یجورایی براش یه صندوق دربسته ته قلبش بود و به هرکسی نشونش نمیداد.
اگه پیانو زدن اردلان رو شنیدی، حتما تونستی از پوست و خونش بگذری.
میدونست که اردلان هیچ کاری رو برای کسی بی اجر و مزد انجام نمیده. پس وقتی از رایحه پرسید که برای تولدش چی میخواد، رایحه فهمید که این تنها شانسشه.
- اولین درس پیانوم.
اولین درس پیانوش، افتضاح پیش رفت. حواسش انقد پرت اردلان میشد که دیگه چیزی نمیشنید. نیم رخ اردلان که چند تا دسته موی مشکی تزئینش کرده بودن، میخندید و بی اینکه نگاهشو بهش بده میگفت: با دید زدن صورتم یاد نمیگیری.
رایحه هول میشد و انقد سریع روش رو برمیگردوند که رگ گردنش میگرفت. بوی اردلان باعث میشد به سمتش متمایل شه و وقتی بهش میخورد مثل برق گرفته ها میپرید. نگاه کردن به دستهاش هم خیلی خوب پیش نمیرفت چون سرش گرم شمردن رگهایی میشد که از پشت دستش دیده میشدن.
اخر سری وقتی اردلان بهش گفت که پاش رو بذاره رو پدال، کف ال استار رایحه کشید به شلوار پسر و هول کرد و تند تند گفت: ببخشید ببخشید، بعد قبل اینکه اردلان بهش بگه: بیخیال، سعی کرد خم شه که تکونش بده ولی نیمکت عقب نرفت و سرش خورد به چوب و چون سعی میکرد به اردلان نخوره از صندلی محکم با باسنش افتاد زمین.
اردلان به اخماش میخندید و سرش رو تکون میداد و همه فکر و ذهن رایحه دور این میچرخید که وقتی میخنده گوشه چشمهاش چه قشنگ چین میخورن.
زیاد خوابتو میبینم. این دفعه حتی دیگه چهرهات رو هم ندیدم. ولی همون حسو بهم میدادی. امنیت و آرامشی که همه وجودم رو پر میکرد. با تو، احساس میکنم بال دارم و پرواز میکنم. این بار انگار جایی زندگی میکردیم که پشت خونهها، پر از مزرعه بود. شبیه چای باغ. با هم یه مزرعهای رو پیدا کردیم که توش حیوونا رو نگه میداشتن. یه جایی نشستیم نزدیک روباهها. روباها بهمون سر میزدن.
وقتی دستت رو میگرفتم، همونجا، فکر کنم اون حس شبیه بهشت باشه. چون، شبیه هیچ چیز دیگهای نیست که قبلا حسش کرده باشم. فقط همون یکیه، فقط با گرفتن دست تو به وجود میاد.
انگار هربار که به خوابم میای یه مانعی برامون هست. اما همیشه حلش میکنیم، چون میدونیم که ما مثل دو تا تیکه پازلیم که هم رو کامل میکنیم و تا ابد باید همینطور بمونیم، پیش هم. بدون اینکه راجع بهش حرف بزنیم هردو میدونیم چی بینمونه، انگار کل دنیا رو پر کرده باشه و تو ریههامون لونه داشته باشه.
نفس کشیدن تو اتاقی که تو هستی، اون چیزیه که منو زنده میکنه. تا اون موقع، تا اون لحظه، تا اون هوا، من هیچی نیستم جز یک مرده متحرک.
اون چند روز خوب بودن خیلی نفس گیر بود. ولی طاقت اوردم و احساس میکنم یه قدم به سمت جلو برداشتم. یه قدم خیلی سخت. الان عادی ترم. دیشب نخوابیدم. مسواک زدم، قرصمو خوردم. دستشویی رفتم و رو خودم پتو انداختم. هیچی. تا بعد از اذان و بعدترش هم بیدار بودم. یه تصاویری از و تو سرم تکرار میشد. و خب نی ساما. عجیبه که دیگه احساس نمیکنم نی ساما ازم دوره. انگار اونم مثل اردلان بخیه خورده به دلم. خوش اومده. تا ابد میزبانش میمونم.
دارم به این نتیحه میرسم که شاید رمز خوب بودن حفظ کردن ارامشه. بهم نریختن و کنترل رو دست احساسات ندادن. تمرکز روی صدای تلق تلق دریم کچر با در اتاق هر بار باز و بسته اش میکنم و جوونه ی انبهم به اسم شیون که شده همه فکر و ذکرم.
ولی امروز که باز تبدیل شدم به خلا و احساس خستگی میکنم، میفهمم که هنوز راه درازی رو در پیش دارم، اما به نسبت دیروز کوتاه شده. بیهوده نبوده.
دوباره میتونم خوب بشم.
میدونین چیه؟ نمیدونم چند ساعته نخوابیدم. حتی برق ها رو هم خاموش کردم و رفتم تو تخت که بخوابم، بعد یهو یادم اومد یه دختر فلان فلان شده ای چند سال پیش نسخه خودم از "خداحافظ گری کوپر" رو امانت گرفت و سر به نیستش کرد و یه نسخه دیگه برام خرید. هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه. من به اینکه کتابام اون نسخه ی خودم ازشون باشن یه وسواسی دارم. من کلا وسواس زیاد دارم. من اول وسواس بودم بعد آدم شدم.
حالا فکر کنید یه نفر بیاد این بلا رو سر نسخه من از کتاب مورد علاقه ام از نویسنده ی مورد علاقه ام بیاره. فکرشو بکنید. چطوری میتونم فراموشش کنم؟ بهم حق بدین که بعضی وقتا تو تختم یادش بیفتم و حسابی اعصابم رو خورد کنه. خلاصه پا شدم رفتم برش داشتم و ورقش زدم.
این کتابو بار اول دوم دبیرستان بودم فکر کنم، که از کتابخونه گرفتم و خوندم. از همون چند صفحه ی اولش فهمیدم که کتاب مورد علاقمه. شبی که تمومش کردم، صبح زود پا شدم و رفتم از داداشم پول قرض گرفتم و همون روز خریدمش از یه مغازه نزدیک خونمون. بلافاصله شروع کردم به دوباره و دوباره خوندنش.
میدونین چیه؟ رومن گاری. رومن گاری دنیا رو یجوری میبینه که من میبینم ولی هزاربار بهتر. رومن گاری نسخه هزار برابر پیشرفته تر منه. اخ که چقد عاشقشم. منظورم اینه که، من اردلانو خلق کردم و اون لنی رو. متوجه منظورم میشین؟ بعد دایانا واین جونز هست که هاول رو خلق کرده. بعد توقع دارین اینا نویسنده های مورد علاقه ام نباشن؟
مغز دایانا واین جونز مثل یه کامپیوتر عمل میکنه لعنتی، حتی یه کلمه رو هم بی دلیل به کار نمیبره. یه جوراییم مثل اگاتا کریستیه. چرا؟ چون نشونه ها رو تو تک تک جمله های کتاب میریزه و تو فصل اخر همشون رو جمع میکنه و ربطشون و برات میچینه. خیلیم ترو تمیز. برادرم میگه کارگردان خوب اینه که همه دونه هاشو برداشت نکنه ولی من وقتی یه نویسنده این کارو میکنه خیلی لذت میبرم. چرا؟ نمیدونم، فکر کنم چون خارش مغزم میخوابه.
هیچ کلمه ای هیچ وقت موفق به توصیف حس من به لنی نمیشه. برام مهم نیست که شبیه اردلانه یا من، و حتی شاید دیگه برام خیلیم مهم نباشه که وقتی اردلان رو توصیف میکنم ملت میگن خیلی شبیه خودته که. الان تنها چیزی که میبینم اینه که با فقط ورق زدن چند صفحه از گری کوپر، تازه اونم نسخه ای که نسخه اصلی خودم نیست، باز عشقم به لنی فوران کرده. تو وبلاگ قبلیم چند ماه مداوم راجع بهش وراجی کرده بودم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم درموردش ساکت شم.
چه چیزی بهتر از یه عکس از هرمس برای تموم کردن این پست؟
خوابتو دیدم. لاغر بودی، از من بلندتر. موهات مشکی بود، لباسات یجوری بود انگار بهم ریخته ای. انگار عادت نداری اینجوری لباس بپوشی. ته ریشم داشتی یکم، ولی بازم انگار عادت نداری داشته باشی. تو من بودی یا من تو؟ کی بودی اصلا؟ همونی نیستی که دو بار خوابتو دیدم؟ اردلان نیستی؟ واقعی نیستی؟
چقدر گیج بودی. چقدر بهم میگفتن واقعیت چیه و چقدر من باورم نمیشد. میگفتن میخوای بخاطر من بری و دیگه نبینیم. میگفتن بهم زل میزنی. هی انکار هی انکار، وقتی اومدم بیرون حجومش ریخت رو سرم. تو خیابون دویدم و میخواستم زنگ بزنم بهت. بهت بگم نرو. هیچ جا نرو. خواهش میکنم.
وحشت همه وجودم رو پر کرده بود و تقریبا هیچی نمیدیدم. تا یه دستی جلوم رو گرفت و تقریبا پرت شدم تو بغلش. تو بودی. نمیخواستی بری. همه اش فرض بود. یا شایدم پشیمون شده بودی. مثل همیشه بودی، سرد و یکم بی توجه ولی چشمات انگار داشتن برام کتاب مینوشتن. انقدر تند تند حرف میزدن که بهم فرصت هضم نمیدادن. زبونت خیلی کم میگفت. پرسیدی: داری کجا میری؟
بعدش از خواب پریدم؟ بغلت چقدر خوب بود. من چرا اینجوریم؟ میشه صدات کنم اردلان؟ اردلان من چرا اینجوریم؟ چرا دقیقا جاهای خوب از خوابم میپرم؟
میگن ادم وقتی از خواب میپره که ذهنش خالی کنه که بعدش چی میشه، مثل مرگ. یعنی اردلان، من میدونم چطور عاشقت باشم. میدونم چطور وحشت کنم برای از دست دادنت، میدونم چطور دنبالت بدوم و گریه کنم، ولی حس تو آغوشت بودن انقدر خوبه که ذهنم مجبوره بیدارم کنه.
قبلش رو یادمه. ونک قرار گذاشته بودیم. رفتیم تو یه پاساژ، دنبال یه مغازه خاص میگشتیم. میخواستی برای یه چیزی که به دوستت مربوط بود یه وسیله ای بخری. اولین بار بود دوتایی میرفتیم بیرون؟ جدای از اکیپ؟ همه کارات یجوری بود. انگار وقتی از رفتارام خوشت میومد یجورایی عصبی هم میشدی. با ذوق میرفتم دوتا بستنی برای جفتمون بگیرم. لبخند میزدی و چشمات عصبانی میشدن.
چطور باید میفهمیدم ادم همیشه سردی مثل تو داره به چی فکر میکنه؟
چقدر با اردلان قبلی فرق داری. اون سرحال و شوخ بود، ولی صبر کن ببینم. فکر کنم من همین بلا رو سر اونم اوردم.
یعنی چی؟ یعنی قراره اذیتت کنم اردلان؟ میشه بیای و نری؟
میشه به ذهنم اجازه بدی تو بغلت موندن رو یاد بگیره و بیشتر راجع بهش خواب ببینه؟
اردلان بیا. داره دیرمون میشه، سنمون داره خرج میشه. بیا میخوام تا اخرین روز عمرم بیشتر دوست داشته باشم. میخوام درد دوریتو بکشم، باهات قهر کنم، بهت تیکه بندازم، بغلت کنم، ببوسمت. اردلان میخوام همه کارای دنیا رو با تو تجربه کنم، پس زودتر بیا، که وقت کنیم حداقل یکمشون رو انجام بدیم. تو خیابون ها بدویم و داد بزنیم، بعد تاتر تا صبح پارک دانشجو بمونیم و برای ادمای هیزش زبون دربیاریم. من با تو دیگه از کنکور ارشد نمیترسم، من عاشق مردنم وقتی پیشتم.
امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهرهاش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه.
والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد. چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو بست. جایی نداشت که بره، حرفی نداشت که بزنه. تنها چیزی که براش مونده بود رایحه ای بود که روزها ازش دورش کرده بودن. شماره اش رو گرفت و به خودش پوزخند زد. میدونست که رایحه این دست اون دست میکنه.
گوشیش رو پرت کرد یه گوشه. ولی رایحه اومد و اردلان همه چی رو ریخت سرش و رایحه گذاشت. خوشحال بود که میتونه کمکش کنه.
امشب یاد این صحنه افتادم نی ساما. امشب یاد این صحنه افتادم اردلان. و قلبم تیر کشید، یه چیزی درونم سوخت. و حالم از مرگ بدتره. یخ کردم و فکرهای ازاردهنده تمومی ندارن. شما دو نفر.
این یه مرگ تدریجی لعنتیه که من دارم میکشمش و دیگه مهم نیست که حقم هست یا نه.