اون چند روز خوب بودن خیلی نفس گیر بود. ولی طاقت اوردم و احساس میکنم یه قدم به سمت جلو برداشتم. یه قدم خیلی سخت. الان عادی ترم. دیشب نخوابیدم. مسواک زدم، قرصمو خوردم. دستشویی رفتم و رو خودم پتو انداختم. هیچی. تا بعد از اذان و بعدترش هم بیدار بودم. یه تصاویری از و تو سرم تکرار میشد. و خب نی ساما. عجیبه که دیگه احساس نمیکنم نی ساما ازم دوره. انگار اونم مثل اردلان بخیه خورده به دلم. خوش اومده. تا ابد میزبانش میمونم. 

دارم به این نتیحه میرسم که شاید رمز خوب بودن حفظ کردن ارامشه. بهم نریختن و کنترل رو دست احساسات ندادن. تمرکز روی صدای تلق تلق دریم کچر با در اتاق هر بار باز و بسته اش میکنم و جوونه ی انبهم به اسم شیون که شده همه فکر و ذکرم. 

ولی امروز که باز تبدیل شدم به خلا و احساس خستگی میکنم، میفهمم که هنوز راه درازی رو در پیش دارم، اما به نسبت دیروز کوتاه شده. بیهوده نبوده. 

دوباره میتونم خوب بشم.