۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نی ساما» ثبت شده است

unknown

اون چند روز خوب بودن خیلی نفس گیر بود. ولی طاقت اوردم و احساس میکنم یه قدم به سمت جلو برداشتم. یه قدم خیلی سخت. الان عادی ترم. دیشب نخوابیدم. مسواک زدم، قرصمو خوردم. دستشویی رفتم و رو خودم پتو انداختم. هیچی. تا بعد از اذان و بعدترش هم بیدار بودم. یه تصاویری از و تو سرم تکرار میشد. و خب نی ساما. عجیبه که دیگه احساس نمیکنم نی ساما ازم دوره. انگار اونم مثل اردلان بخیه خورده به دلم. خوش اومده. تا ابد میزبانش میمونم. 

دارم به این نتیحه میرسم که شاید رمز خوب بودن حفظ کردن ارامشه. بهم نریختن و کنترل رو دست احساسات ندادن. تمرکز روی صدای تلق تلق دریم کچر با در اتاق هر بار باز و بسته اش میکنم و جوونه ی انبهم به اسم شیون که شده همه فکر و ذکرم. 

ولی امروز که باز تبدیل شدم به خلا و احساس خستگی میکنم، میفهمم که هنوز راه درازی رو در پیش دارم، اما به نسبت دیروز کوتاه شده. بیهوده نبوده. 

دوباره میتونم خوب بشم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۹

    Good feels bad

    امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. 
    والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداشت که بره، حرفی نداشت که بزنه. تنها چیزی که براش مونده بود رایحه ای بود که روزها ازش دورش کرده بودن. شماره اش رو‌ گرفت و به خودش پوزخند زد. میدونست که رایحه این دست اون دست میکنه. 
    گوشیش رو پرت کرد یه گوشه. ولی رایحه اومد و اردلان همه چی رو ریخت سرش و رایحه گذاشت. خوشحال بود که میتونه کمکش کنه. 

    امشب یاد این صحنه افتادم نی ساما. امشب یاد این صحنه افتادم اردلان. و قلبم تیر کشید، یه چیزی درونم سوخت. و‌ حالم از مرگ بدتره. یخ کردم و فکرهای ازاردهنده تمومی ندارن. شما دو نفر.
    این یه مرگ تدریجی لعنتیه که من دارم میکشمش و دیگه مهم نیست که حقم هست یا نه.

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

    God was never on your side

    باید میفهمیدم. این همه تلاش بی فایده بود. امیدی به نجات یا درمان من نیست. فقط باید بپذیرم که هیچ وقت عادی نمیشم. هیچوقت سرما ترکم نمیکنه. هیچ وقت احساس امنیت نمیکنم. 
    من یه زندگیِ از دست رفته ام و باید این رو بپذیرم. 
    نی ساما امروز فضیلت منو تکیه داد به خودش و نوازشم کرد. اولش حس خوبی داشت ولی بعدش همه خاطراتم با تو با جزئیات از جلوی چشمم گذشت‌. سینه ام سنگین شد و فهمیدم تا که خرخره تو گل و‌ لای فرو رفتم. جای نفس کشیدن نیست. این یه پایانه، باید دست و پا زدن رو تموم کنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.