۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

Cause you bring my heart to its knees

اردلان بیا. داره دیرمون میشه، سنمون داره خرج میشه. بیا میخوام تا اخرین روز عمرم بیشتر دوست داشته باشم. میخوام درد دوریتو بکشم، باهات قهر کنم، بهت تیکه بندازم، بغلت کنم، ببوسمت. اردلان میخوام همه کارای دنیا رو با تو تجربه کنم، پس زودتر بیا، که وقت کنیم حداقل یکمشون رو انجام بدیم. تو خیابون ها بدویم و داد بزنیم، بعد تاتر تا صبح پارک دانشجو بمونیم و برای ادمای هیزش زبون دربیاریم. من با تو دیگه از کنکور ارشد نمیترسم، من عاشق مردنم وقتی پیشتم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۳۰ آذر ۹۸

    روزهای آلودۀ من

    یکشنبه صبح با آذین قرار داشتم. فکر میکردم بعد دیدن تقریبا همه دوستای مجازیم که اصلا کم نیستن تو دنیای واقعی دیگه بهش عادت کردم و برای اذین که اخریشونه دیگه استرس نمیگیرم ولی گرفتم. 

    اذین خیلی زود یخمو اب کرد. احساس میکردم دنیا رو اون چند ساعت از دید اذین دیدم. منو برد خیابون مورد علاقه اش رو نشونم داد، به کتاب فروشی های مورد علاقه اش سر زدیم و راجع به کتاب هایی که دوست داشت برام حرف زد. 

    منو برد یه کافه قنادی که اونجا یه دسر یونیکورنی گرفتم که بدمزه بود ولی شیشه اش رو اوردم اتاق که روش کار کنم... بعدش کلی انقلاب گردی کردیم و اخر سری به یه کافه دیگه پناه بردیم که تمش وسترن بود و خیلی خیلی محیطش جذاب بود. منوهاش هم کتابی بود و خیلی خوش گذشت. 

    اونجا یه غذای خوشمزه با کوکا خوردیم و من شیشه کوکا رو هم اوردم :)) میخوا توش گیاه بذارم. 

    از ده و نیم تا نزدیکای دو پیش اذین بودم ک بعدش خواهرم یه کاری ازم خواست که مجبور شدم برم خونه اش. مسیر خونه اش اصلا سرراست نیست و پیاده روی داره. یکمم پشت در موندم تا اسنپ کلیدو اورد. بعد رفتم داخل و با هایرو سروکله زدم. نیم ساعت نشستم و بعد باز راه افتادم رفتم سرکارش. اونجام اصلا سرراست نیست و بعد از دو خط طولانی بی ارتی پیاده روی سربالایی داره. برام کاپوچینو درست کرد و کلی تشکر کرد و منم خوشحال بودم که کمک کردم. ولی بعدش میخواستم برم تاتر شهر و مسیر اصلا نمیخورد و یه راننده تاکسی گولم زد و نشستم و سی تومن چاپیدم.

    دلم میسوزه که میخواستم با اون سی تومن یه مستند بخرم ولی نخریدم که جمع کنم برای تعمیر اورانوس (لپ تاپم) و بعدشم قلم نوری بخرم (خب قطره قطره دیگه._.) ولی خب بعدش با مهسو مواجه شدم که قرار بود باهم بریم تاتر. کل روز راه رفته بودم واون موقعم باز یکم باهم راه رفتیم. رسما داشتم از خستگی میمردم چون اون اقای سی تومنی هم منو با فاصله پیاده کرده بود و باز تا تاتر شهر کلی راه رفته بودم. 

    با مهسو نباید تو خستگی روبرو شد. مهسو ادمیه که خیلی ازم نرژی میگیره و وقتی که روانی و جسمی دارم جون میدم نباید بینمش. چون مهسو برای اروم شدن نیست متاسفانه. برای من رابطمون اونجوری کار نمیکنه. 

    نمایش فرانکشتاین رو دیدیم و خوب بود. مثلا از صد هفتاد بود. ولی خب چون من خونده بودم کتابشو برام تازگی نداشت. مهسو با ذوق خیلی راجع بهش حرف میزد و من سعی میکردم پا یه پاش برم ولی نمیرفتم. بعدش که باهاش تا اتاقش رفتم دیگه کاملا خالی و فرسوده بودم. به تختم که پناه بردم ساعت یازه و نیم بود و من چهارده ساعت بی وقفه فعالیت داشتم و بازم بیدار موندم. خورد شدگیم از برخوردم با مهسو بود و تا نیمه های شب گریه میکردم و با آذین راجع بهش حرف زدم. 

    اخرم بهاره با دوتا جمله دغدغه ام رو کلا برطرف کرد. برام بمونه این خواهر همیشه...

     

    روز الوده دوم امروز بود که هنوز بخاطرش سردرد دارم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸

    I was in love with the idea of love

    هوا سرد بود و برگ‌های خشکِ خیس‌شده رو لگد میکردم. هوای بوی رمان‌های خون‌آشامی میداد و شاید اگه دقت میکردم دم یه گرگ رو میدیدم که سریع از لای درخت‌ها رد میشه. 

    یکی از هم اتاقیام عاشق شده. من نگاهش میکنم و کیف میکنم و غبطه میخورم. گلدون خریده که برای تولد اون توش گیاه بکاره. تعریف میکنه که چطور دست هاش رو مشت میکنه تا دستای اون رو نچسبه. چشماش وقت حرف زدن راجع بهش برق میزنه و تن صداش اهنگین میشه. و اون، هنوز حتی نمیدونه...

    کاش عاشق میشدم. دلم میخواد یکیو داشته باشم که بهش محبت کنم. احساس میکنم یه عالمه عشق درونم دارم که منتظر خرج شدن اند. ادمشو ندارم. به عشق تو یه نگاه هم اعتقادی ندارم. اسب سفید هم نمیخوام. من به شوهر احتیاجی ندارم. دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و انتخابش کنم و پای انتخابم بمونم هرچقدر هم که سخت باشه. دلم نمیخواد بهش بگم دوست پسر، شوهر، یار یا شاهزاده. میخوام اون باشه و انتخاب من باشه هرچند اگه مال من نشه. 

    عنوان یه دیالوگ از یه فیلم خون اشامیه، توایلایت. فکر کنم حال این روزای منم همینه. حالا هرچقدرم تو کافه فلسفه بگن عشق توهم مکتب فکری رمانتیسیسمه. هرچقدر هم بگن عقل توش نیست، روانشناختی نیست، واقعی نیست. ایده قشنگیه هرچند که سختمه باور کنم که قلب سردمو یکی بالاخره یه روز گرم میکنه. راستش میترسم توانایی دوست داشتن یا عاشق شدن رو نداشته باشم. میترسم هیچوقت اسمشو ندونم و صداش رو نشنوم. 

    به پسری فکر میکنم که تو خیابون داد زد: خانم دوست پسر نمیخوای؟ 

    دلم میخواست بهش بگم: خیلی میخوام! ولی تورو نه...

    نگفتم. نمیخواستم حالشو بد کنم. فقط کلاهمو کشیدم پایینتر و قدم هام رو تندتر کردم...

    christina perri - a thousand years

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۹ آذر ۹۸

    Bring on all the lights

    Welcome to the show - Adam Lambert ft. Laleh

     

    امروز به این گوش میکردم که از پیش‌دانشگاهی تا حالا تو حافظه‌ی گوشی‌هام مونده. و همه اون روزهایی برام تداعی شد که از سرویس جا میموندم و دستام رو فرو میکردم تو جیبم و اینو با خودم میخوندم و پیاده میرفتم مدرسه. هنوز احساس ناامیدی و تنهایی و ترسِ اون روزهای کذایی رو یادمه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۱۶ آذر ۹۸

    Good feels bad

    امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. 
    والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداشت که بره، حرفی نداشت که بزنه. تنها چیزی که براش مونده بود رایحه ای بود که روزها ازش دورش کرده بودن. شماره اش رو‌ گرفت و به خودش پوزخند زد. میدونست که رایحه این دست اون دست میکنه. 
    گوشیش رو پرت کرد یه گوشه. ولی رایحه اومد و اردلان همه چی رو ریخت سرش و رایحه گذاشت. خوشحال بود که میتونه کمکش کنه. 

    امشب یاد این صحنه افتادم نی ساما. امشب یاد این صحنه افتادم اردلان. و قلبم تیر کشید، یه چیزی درونم سوخت. و‌ حالم از مرگ بدتره. یخ کردم و فکرهای ازاردهنده تمومی ندارن. شما دو نفر.
    این یه مرگ تدریجی لعنتیه که من دارم میکشمش و دیگه مهم نیست که حقم هست یا نه.

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

    You're always on my mind

    عود، چای، دختر پرتقال. 
    تابستونم رو اینجوری گذروندم. اتاقم رو به سلیقه خودم چیدم به این امید که زندگیم رو هم همینجوری بچینم. سخت، طولانی، با کمک مامان و بابا.‌ 
    خوش گذشت؟ الان دیگه نمیدونم. الان که بهش فکر میکنم، خیلی تنها بودم. فکر کنم خوش هم گذشت. 
    الان داره بهم خوش میگذره؟!
    شک دارم که بدونم شاد بودن یعنی چی. تو گوشه ذهنم همیشه چند تا دغدغه هست که نمیذاره راحت و‌ بیخیال باشم. 
    ولی مثل همیشه باید تلاش کنم که خوب باشم. که صداشون رو نشنوم. باید خودمو اجبار کنم به اینکه حالم خوب باشه. 
    نمیدونم چند روز دیگه زورم به خودم میرسه ولی یه انتهایی براش هست. دارم تحلیل میرم. اگه هیچی عوض نشه، میدونم که نهایتا تسلیم میشم.‌

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۴ آذر ۹۸

    God was never on your side

    باید میفهمیدم. این همه تلاش بی فایده بود. امیدی به نجات یا درمان من نیست. فقط باید بپذیرم که هیچ وقت عادی نمیشم. هیچوقت سرما ترکم نمیکنه. هیچ وقت احساس امنیت نمیکنم. 
    من یه زندگیِ از دست رفته ام و باید این رو بپذیرم. 
    نی ساما امروز فضیلت منو تکیه داد به خودش و نوازشم کرد. اولش حس خوبی داشت ولی بعدش همه خاطراتم با تو با جزئیات از جلوی چشمم گذشت‌. سینه ام سنگین شد و فهمیدم تا که خرخره تو گل و‌ لای فرو رفتم. جای نفس کشیدن نیست. این یه پایانه، باید دست و پا زدن رو تموم کنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

    Do you know what it hurts like to be left alone?

    از هیجان فقط تونستم از پای لپ تاپ بلند شم تا اینو بنویسم. میخوام یه حماسه رو براتون تعریف کنم. یه اعلان جنگ! 
    داستانِ تایچی و آراتا و چیهایای انیمه چیهایا فورو. *اسپویل هم داره.* 
    که یه تاریخ طولانی و مهم باهم دارن، که من الان نمیخوام بگم. 
    چیهایا هیچ وقت تایچی رو نگاه نمیکنه. انقدر به بودنش و حضورش عادت داره که خودشم نمیدونه تایچی چقدر براش مهمه. نگاه چیهایا همیشه به اراتا بوده. اراتا که تو کاروتا تقریبا از همه کشور بهتره و کاروتا رویای چیهایاست. رویایی که اراتا بهش داده. پس اراتا یجورایی براش خدای کاروتاست. کاروتا که همه زندگی چیهایاست. 
    ولی تایچی همه نگاهش به چیهایاست. چیهایا برای اراتا شروع کرد به کاروتا بازی کردن و تایچی برای چیهایا. تایچی... تایچی مغرور تخس که نمیخواد به روی کسی بیاره که داره از نداشتن چیهایا میمیره. داره از نگاهای چیهایا به خداش، اراتا، میمیره. تایچی همشو جمع کرد، همشو.‌ تمرین کرد و تمرین کرد. قوی بود و قوی تر. همه میدونستن، همه میفهمیدن جز خود این سه تا. 
    تا اون روز هیچکی تایچی رو یه ادم قوی تو کاروتا حساب نمیکرد. تایچی یه فرد متوسطی بود که بود. همه میگفتن اراتا استاد(بهترین بازیکن مرد) اینده ست و چیهایا کویین(بهترین بازیکن زن) اینده. 
    و بعد یهو، ما تایچی رو داشتیم که رسید به فینال یه تورومنت بزرگ. چشم همه از حدقه درومده بود. هیچکس باورش نمیشد. ولی اعضای انجمن کاروتاشون میدونستن که تایچی با بدشانسی و مهارت خودش رسیده به این نقطه. 
    و از همه مهمتر چیهایا بود که باورش نمیشد که قراره با تایچی تو فینال بازی کنه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۹ آذر ۹۸

    The monster inside of me

    افسردگی اینطوریه که ممکنه سر گم شدن یه گوشواره یک ساعت هق هق کنی.‌ ممکنه روزی هیجده ساعت بخوابی. خودتو قایم میکنی، از خودت خجالت میکشی. یه اتفاق بد کوچیک برات میشه نماد خرابی دنیا. خوبی ها رو نمیبینی، درک نمیکنی. هیچی خوشحالت نمیکنه، همه‌اش گرفته ای. گاهی وقتی لبت به لبخند کش میاد، احساس میکنی ماهیچه های صورتت کش اومدن. وقتی گریه میکنی دلت نمیخواد تمومش کنی، احساس میکنی میخوای تا جون تو بدنته زار بزنی. بعدش دلت میخواد درد تحمل کنی. چون احساس میکنی همه چی بده و این همه چی تقصیر توئه. حتی اگه هیچکار نکرده باشی. عصبی و مضطربی. شبا کابوس میبینی. هیچ امیدی به اینده نداری، همیشه بدترین اتفاقات ممکن رو تصور میکنی. احساس میکنی همه ازت متنفرن، خودتم از خودت متنفری. بیخودی با صدای بلند گریه میکنی.

    بعضی وقتا احساس میکنم افسردگی درون من یه موجود زنده ست که از داخل انگشتاشو فرو کرده تو گوشتم و اونا رو میکنه و‌ جدا میکنه و میجوه و تف میکنه. 

    +پست قبلی افسردگیم بود که حرف میزد. اینجوریه. به خاطر یه لک روی پالتو احساس میکنی دنیا خراب شده. و واقعا این احساسو داری، واقعا و با همه وجودت. از سر لج نیست، از سر بدگویی نیست. واقعا اینطوری میبینیش. و هیچکسم نیست که درکت کنه، بفهمه عمق دردت چقدره...

  • ابرها [ ۸ ]
    • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸

    Get away from me

    فک کنم پالتوی ابی بلند قشنگم رو خراب کردم. میدونید چرا؟ چون قوانین طبیعت فقط تا وقتی درست عمل میکنن که من لازمشون نداشته باشم. 

    تا دو سال دیگه پول خریدن پالتو ندارم و همینجوریشم باید دو سه ماه پول جمع کنم شاید بشه لپ تاپم رو درست کرد.‌ و فکر مریض احمقم گم کرده که چطوری شاد باشه یا بخنده، چون قرصای مریض احمقش تموم شدن و‌ خسته شده از بس نسخه چندبار مصرف شده برده و بهش فقط یه برگ دادن.‌

    اصلا گشنمه! اصلا هوا سرده! هم اتاقی دارم! رو‌تختیم کثیفه! همه چی بده! همه چی بده! 

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.