عود، چای، دختر پرتقال. 
تابستونم رو اینجوری گذروندم. اتاقم رو به سلیقه خودم چیدم به این امید که زندگیم رو هم همینجوری بچینم. سخت، طولانی، با کمک مامان و بابا.‌ 
خوش گذشت؟ الان دیگه نمیدونم. الان که بهش فکر میکنم، خیلی تنها بودم. فکر کنم خوش هم گذشت. 
الان داره بهم خوش میگذره؟!
شک دارم که بدونم شاد بودن یعنی چی. تو گوشه ذهنم همیشه چند تا دغدغه هست که نمیذاره راحت و‌ بیخیال باشم. 
ولی مثل همیشه باید تلاش کنم که خوب باشم. که صداشون رو نشنوم. باید خودمو اجبار کنم به اینکه حالم خوب باشه. 
نمیدونم چند روز دیگه زورم به خودم میرسه ولی یه انتهایی براش هست. دارم تحلیل میرم. اگه هیچی عوض نشه، میدونم که نهایتا تسلیم میشم.‌