۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

Please let me go

اگه بخوام یه لیست از علایقم بنویسم قطعا مرگ جزوشونه. هیچ ربطی به افسردگی یا غم نداره. مرگ فقط برام یه پدیده خیلی جذابه، مثل یه دریا از واشی عاشقشم. حتی نمیتونم تصور کنم که بدون انتظار مرگ زندگی کنم. 

مرگ مخالف زندگی نیست، مرگ یه بخشی ازشه. بنظرم ادم نمیتونه عاشق زندگی باشه و مرگ رو دوست نداشته باشه. مرگ رسیدن به قله است، رسیدن به اوجه. 

مرگ سرشار از شگفتیه. ما نمیدونیم چیه و بعدش چطوره و این نهایت هیجانه. مرگ امید به رهایی بیشتره. مرگ امید به تجربه جهانی دیگه با قوانینی دیگه است، و یا حتی نیست شدن و ارامش ابدیه. 

بنظرم مردم از مرگ میترسن چون نمیخوان ریسک کنن که ببینن بعدش چی میشه. ولی اینجوری ممکنه کلی چیزای شگفت انگیز که اون پشته رو از دست بدن. 

به قول بابابزرگ سقراط که میگه ترسیدن از مرگ جز این نیست که خودمون رو دانا بدونیم به چیزی که نمیدونیم چیه، شاید مرگ یه موهبت باشه. 

من انقد دوسش دارم که تقریبا مطمئنم که هست. 

یکی دیگه از علایقم عکس گرفتن از جسده. از چیزای مرده. اونا زنده بودن و الان دارن محو میشن، یجوری که انگار هیچ وقت نبودن. و با این محو شدن باعث به وجود اومدن زندگی های جدید میشن. اونا به سرانجامشون رسیدن. و این برای من جذاب و زیباست. 

من حضور مرگ رو همیشه کنار گوشم حس میکردم. از وقتی خیلی بچه بودم، همیشه صدای نفساش رو که به نفسام چسبیده بود میشنیدم. همیشه یجوری زندگی کردم انگار که مدت طولانی زنده نمیمونم. همیشه یه وصیت نامه نوشته شده دارم، حتی برای مرگم مرثیه هم نوشتم. 

من یکی از بزرگترین فن های مرگم و میخوام در بهترین حالتم میزبانش باشم. دستشو میگیرم و در طول زندگیم باهاش پیش میرم و وقتی موقعش رسید، میذارم این دفعه اون منو با خودش ببره. 

 

 

  • ابرها [ ۳ ]
    • شنبه ۲۸ تیر ۹۹

    unknown

    اون چند روز خوب بودن خیلی نفس گیر بود. ولی طاقت اوردم و احساس میکنم یه قدم به سمت جلو برداشتم. یه قدم خیلی سخت. الان عادی ترم. دیشب نخوابیدم. مسواک زدم، قرصمو خوردم. دستشویی رفتم و رو خودم پتو انداختم. هیچی. تا بعد از اذان و بعدترش هم بیدار بودم. یه تصاویری از و تو سرم تکرار میشد. و خب نی ساما. عجیبه که دیگه احساس نمیکنم نی ساما ازم دوره. انگار اونم مثل اردلان بخیه خورده به دلم. خوش اومده. تا ابد میزبانش میمونم. 

    دارم به این نتیحه میرسم که شاید رمز خوب بودن حفظ کردن ارامشه. بهم نریختن و کنترل رو دست احساسات ندادن. تمرکز روی صدای تلق تلق دریم کچر با در اتاق هر بار باز و بسته اش میکنم و جوونه ی انبهم به اسم شیون که شده همه فکر و ذکرم. 

    ولی امروز که باز تبدیل شدم به خلا و احساس خستگی میکنم، میفهمم که هنوز راه درازی رو در پیش دارم، اما به نسبت دیروز کوتاه شده. بیهوده نبوده. 

    دوباره میتونم خوب بشم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۹

    تابستون کوتاهه

    هر دفعه که قراره برم پش روانپزشکم کل روز فکرم درگیر میشه. چه چیزایی رو بهش بگم و ازش بپرسم؟ حالم بهتر یا بدتر از چیزی که واقعا هستم به نظر نیاد؟ اخه روی درصد داروهام تاثیر داره. خوبیش اینه که دوسش دارم. پیشش راحتم و افکارم کم کم به زبونم میان. فقط بعضی وقتا زیادی و اونوقت باید کلی پول اضافه بدم برای ویزیت.

    امروز از اون روزهاییه که میترسم بهتر از چیزی که هستم به نظر بیام. اخه میدونین؟ اروم تر شدم. نسبت به دو سال پیش خیلی بهترم و خب براش خیلی تلاش کردم. الان باز دارم به ارشد فکر میکنم. کتاب ها رو سفارش دادم و دارن میرسن. یه لیست خرید دراز دارم، ورزش میکنم. و هرشب مسواکم رو میزنم. خیلی سخته ولی انجامش میدم. این برای من یه پیشرفت خیلی بزرگ و روبه جلوئه. اگه یه برنامه خوب بریزم مطمئنم که تابستون خوبی میشه. میتونم نقاشی کنم بنویسم. فلسفه بخونم، ورزش کنم. 

    اره قبول دارم هنوزم عصبانی میشم. هنوزم هفته ای یبار گریه میکنم. ولی دارم پیشرفت میکنم. اینکه چشمم به اینده است پیشرفته. اینکه با شکست هام کنار اومدم پیشرفته. استرسم کمتر شده و باز دارم تو خودم شجاعت پیدا میکنم. بیشتر خودم رو بروز میدم و راحتتر عشق میورزم. کمتر به دیگران احساس احتیاج میکنم، قوی تر شدم. 

    پس قبوله، نه؟ امورز که رفتم بهش میگم که بهتر شدم. چون انقدر شجاع شدم که با بهتر شدن هم کنار بیام. حتی اگه جمله احمقانه ای به نظر بیاد، من میدونم که برای یه افسرده چقدر شجاعت لازمه تا اینو بگه. حتی اگه هیچ وقت کاملا خوب نشه، ولی بهتر میشه. میشه. میشه. باورم کنید. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

    دنیای خودم، قانون خودم.

    سیزده سالم که بود خیلی موجود پرجنب و جوشی بودم، بی دلیل. از بی پروا بودن بیشترین لذت ممکن رو میبردم. ولی یادمه همون موقع هم با همون نیش بازم همیشه میگفتم که دلم میخواد بیست و یک سالگی بمیرم. نمیدونم چرا بیست و یک؟ از این عدد خوشم میاد. چند تا هم کلاسی داشتم که عزیز دل بچه های کلاس و معلم ها بودن و یکیشون از من خوشش میومد. برمیگشتن میگفتن که این حرفا چیه میزنی؟ موج منفیه. بعد واقعا اتفاق میفته و اون موقع دیگه پشیمون شدی.

    چند ساعته که بیست و یک سالم شده. اتفاقا اصلا ناراحت نیستم. دارم سعی میکنم بجنگم و جلو برم، چون خوشم میاد که قوی باشم. چون تصمیم گرفتم که قوی باشم. ولی بازم از مرگ استقبال میکنم. دلیلشو نمیدونم و برامم مهم نیست. انگار جزوی از شخصیتمه که پذیرای این اتفاق جذاب باشم. دارم از فضولی میمیرم که بدونم پشتش چه خبره. 

    هنوز خوبم و هنوز آرومم. راستش رو بخواید کلی احساس علاقه میکنم به همه اون ادمایی که امروز رو یادشون بود علی رغم همه تلاش هام برای اینکه یادشون بره و برگردم به خودم بگم دیدی؟ دیدی یادشون رفت؟ دیدی بهت اهمیت نمیدن؟ همشون یادشون بود و جلوی خودم کم اوردم و از این باخت بیشتر از هزارتا پیروزی خوشحالم. 

    فردا میخوام برم بیرون و اهمیت ندم که صورتم پر جوش شده و بجاش همه رو بغل کنم. دریا، درخت ها و ابرها رو. بخندم و خرید کنم و پذیرای هر ادم غریبه ای باشم که مهربون به نظر میاد، یا حتی نمیاد. 

    کل روز رو خونه بودم. نمیخواستم اتفاق خاصی رو به زور جا بدم توش و همین برام خاصش میکرد. کل روز خونه بودم، کلی تشکر کردم و لبخند زدم. به کارام رسیدم، سریالم رو دیدم، یه دوش گرفتم و موزیک گوش کردم. همین روتین های قشنگ هرروزه قشنگن، زندگی حتی اگه خاص نباشه قشنگه. خوش میگذشت حتی وقتی که اتاقم رو تمیز میکردم. امروز یه روز عادی بود و فقط میخواست بهم یاداوری کنه که تو یه روز به وجود اومدی و یه روز از بین میری، و قشنگیش به همینشه. 

    از این به بعد همه تولدام رو همینجوری میگذرونم. از درون جشن میگیرم، لازم نیست هیچ کار اضافه ای انجام بدم. دنیای من درونمه، اونجا منبع خوش بختی و خوشحالی منه و همیشه همراهمه. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹

    We are on this light divine

    یکی از تفریحات بابام اینه که بیاد بشینه و از اینکه چقد همه‌چی گرونتر شده برامون سخنرانی کنه، تا ما بدونیم که چقدر خرج رو دستشه و ازش نخوایم که پول تو جیبیمون رو بیشتر کنه یا یه کادوی درست حسابی برای تولدمون بخره. امروز برگشت گفت میدونی گردو چند شده؟  دویست و خرده ای. دویست تومن، یه کیلو گردو. 

    منتظر موند که من بگم وای بابا تو چقد فداکاری که بازم داری با این حال شکم ما رو سیر میکنی. من در عوض، به شکل واقعی و غیر قابل کنترلی زدم زیر گریه. 

    راستش اولش خودمم باورم نشد. یعنی دست کشیدم ببینم واقعا اشکه؟ واقعا اشک بود. 

     فکر کردن دلم گردو میخواد. چون قبلش داشتم میگفتم که گشنمه. چون دارم سعی میکنم شام نخورم، چون میخوام چند کیلو وزن کم کنم. بابام برگشت به مامانم که باهاش نیمچه قهره گفت که برو بهش گردو بده بخوره که گشنگی زده به سرش. بعدم نشستن دلداریم دادن که ما پول داریم گردو بخریم هنوز. هر ماه برات نیم کیلو گردو میخریم، باشه؟

    منم سرم رو تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. وحشت کرده بودم. هربار که بابا راجع به قیمت های سرسام اور حرف میزنه و هربار که راجع به این میخونم که یه عده از بی پناهی پشت بوم اجاره میکنن که فقط بتونن بخوابن، همه وجودم پر از ترس و وحشت میشه. از اینکه یکی دو سال دیگه، چطور میشه. چیکار باید کرد. اصلا میشه زندگی کرد؟

    صدای خورد شدن رویاهای جهانگردیم تو گوشم میپیچه و به دلیل نامعلومی به گربه هایی فکر میکنم که پولم نمیرسه کمکشون کنم. من از ایران میترسم. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

    I left and became the wind

    از کافه‌هایی که طبقه دومن و کتار پنجره صندلی دارن خیلی خوشم می‌آد. می‌تونم بشینم و بدون اینکه مردم متوجه بشن نگاهشون کنم. یعنی کین؟ چیکار دارن؟ کجا می‌رن؟
    فکر می‌کنم:"کاش اورانوس بود و اینارو با یه کیبورد فیزیکی تایپ می‌کردم." باید اینجا منتظر بشینم، از موسیقی که پخش می‌شه، خوشم می‌آد. شاده ولی انگار غمگینه یا برعکس. یکم شبیه زندگیه، نه؟
    یه ماشین آبی رد شد. سرمه‌ای نه‌ها، آبی. خود شخص آبی. قشنگ بود. یعنی یه قرمز یا نارنجیش هم پیدا می‌شه؟ به بژ هم راضیم.
    دلم می‌خواد با یه آدم غریبه دوست شم. نه هم‌کلاسی، نه هم‌کار، نه همسایه. یکی که کاملاً غریبه باشه. اتفاقی. خوب نمی‌شه؟ یکی که هیچی راجع بهش ندونم. شاید اصلاً درس نخونده باشه ولی سوادش از من بیشتر باشه و راجع به اسپینوزا برام حرف بزنه. یا ویتگنشتاین.
    هنوز منتظرم. خوبیش اینه که شهرستانم، تو شهرستان دیرترین دیری که یه نفر می‌تونه برسه نیم ساعته. یکی یا نیم ساعت دیر می‌آد، یا دیگه نمی‌آد.
    یه بچه با موی بلند و گیتار، چه جذاب. از کتونی‌هاش خوشم اومد.
    یه آقایی با ماسک و دوچرخه، طفلک نفس کشیدن باید چقد براش سخت باشه.
    هنوز هیچ ماشین قرمز یا بژی رد نشده. ولی تا دلتون بخواد تاکسی هست.
    برگردم سر کتابم، فکر نکنم خیابون امروز، هم قد یه ماشین آبی و هم قد یه بژ مهربون باشه.
    هی! همین الآن! شاید باورتون نشه ولی یه قرمز رد شد. قرمز قرمز. فکر کنم دویست شیش بود. خیلی قشنگ بود. امروز روز شانسمه. البته اگه به شانس باور داشتم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۳ تیر ۹۹

    I wanna be shameless like the sun

    آرومم. انگار که بهترین جای دنیام. انگار که اگه چشمام رو ببندم میتونم صدای آب رو بشنوم و سایه خنک درخت رو روی پوستم حس کنم. 

    بوی عود رو نفس میکشم، لابلای خط های کتاب های امیل آژار دنبال یه دوست میگردم. این روزها موزیک هایی رو دوست دارم که اتاق رو با وجودشون پر میکنند. دیگه اخلاق های بقیه اذیتم نمیکنه. بهشون لبخند میزنم. لبخندهام رو دوست دارم، ولی نگاه های جدی رو هم دوست دارم. 

    به گیاه ها بیشتر توجه میکنم. به اینکه برگ های جدید چطور هرروز یکم بیشتر باز میشن و پرچم گل هاشون چقد نرم به نظر میان. از نور افتاب که از تنها پنجره ی اتاقم به داخل میتابه واقعا لذت میبرم. تو زمان و فضا شناور میشم، انگار که سلول هام شکل مشخصی نداشته باشن. 

    در جستوجوی چیزیم که فقط وقتی میشناسمش که لمسش کنم. چون میدونید که؟ چشم های من نوک انگشتامن. یروز با اون ده تا چشم میبینمش، مطمئنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱ تیر ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.