یکی از تفریحات بابام اینه که بیاد بشینه و از اینکه چقد همه‌چی گرونتر شده برامون سخنرانی کنه، تا ما بدونیم که چقدر خرج رو دستشه و ازش نخوایم که پول تو جیبیمون رو بیشتر کنه یا یه کادوی درست حسابی برای تولدمون بخره. امروز برگشت گفت میدونی گردو چند شده؟  دویست و خرده ای. دویست تومن، یه کیلو گردو. 

منتظر موند که من بگم وای بابا تو چقد فداکاری که بازم داری با این حال شکم ما رو سیر میکنی. من در عوض، به شکل واقعی و غیر قابل کنترلی زدم زیر گریه. 

راستش اولش خودمم باورم نشد. یعنی دست کشیدم ببینم واقعا اشکه؟ واقعا اشک بود. 

 فکر کردن دلم گردو میخواد. چون قبلش داشتم میگفتم که گشنمه. چون دارم سعی میکنم شام نخورم، چون میخوام چند کیلو وزن کم کنم. بابام برگشت به مامانم که باهاش نیمچه قهره گفت که برو بهش گردو بده بخوره که گشنگی زده به سرش. بعدم نشستن دلداریم دادن که ما پول داریم گردو بخریم هنوز. هر ماه برات نیم کیلو گردو میخریم، باشه؟

منم سرم رو تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. وحشت کرده بودم. هربار که بابا راجع به قیمت های سرسام اور حرف میزنه و هربار که راجع به این میخونم که یه عده از بی پناهی پشت بوم اجاره میکنن که فقط بتونن بخوابن، همه وجودم پر از ترس و وحشت میشه. از اینکه یکی دو سال دیگه، چطور میشه. چیکار باید کرد. اصلا میشه زندگی کرد؟

صدای خورد شدن رویاهای جهانگردیم تو گوشم میپیچه و به دلیل نامعلومی به گربه هایی فکر میکنم که پولم نمیرسه کمکشون کنم. من از ایران میترسم.