۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نِکو» ثبت شده است

کرونانویسی

صبح که پا شدم مامان خونه نبود. رفته بود برای صبحونه نون بگیره. وقتی برگشت ازون کیک کشمشی هایی خریده بود که روکششون بنفشه و کشمش هاش فقط چند تا دونه ته کیکن. بعد یادم اومد که ازونا میگرفت برام و میذاشت تو بساطم تا من بتونم تو قطار تهران، یه چایی سفارش بدم و با چایی ام بخورمش. 

بعد یادم اومد که قطار رو برای اینکه میتونستم چای بگیرم بیشتر از اتوبوس دوست داشتم. همیشه هم دعا دعا میکردم کنار پنجره بیفتم و یه لیست از قبل اماده میکردم که همزمان بهش گوش بدم. یادمه سال اول پادکست دانلود میکردم و تو اتوبوس بهشون گوش میکردم.

همه شب هایی یادم اومد که تنها یا با یه سری دختر دیگه با کله های پر از ارزو و عطش برای هنر و علم و موسیقی میرفتیم تاتر میدیدیم و برگشتنه راجع بهشون بحث میکردیم.

یاد همه کافه هایی افتادم که کشف شدن و کافه هایی که از کنارشون رد شدم چون جیبم خالی بود و اخ که کاش یاد بزرگترین دلتنگیم یعنی نمایشگاه کتاب نمیفتادم. مخصوصا اون شبی که انقد بین قرفه ها تاب خوردیم با مهسو، که اخر سری با بقیه فروشنده ها رفتیم بیرون و بعد اسنپ گیرمون نمیومد و پاهامون انقد درد گرفته بودن که یه گلدون مثل مبل راحتی به نظر میرسید. 

یاد این افتادم که بعضی وقتا پشت در سلف منتظر میموندیم تا باز شه و از سر تنبلی نمیرفتیم تا خوابگاه که بعد برنگردیم. و خواب میموندیم و به غذا نمیرسیدیم، کلاس رو میپیچوندم تا با سانشاین وقت بگذرونم. یاد همه کسایی افتادم که باهاشون به گربه ها غذا میدادیم و باهاشون بازی میکردیم و یاد پای هیوا افتادم که تو اتاق تی وی روش میخوابیدم و باهم فیلم میدیدیم و خوراکی میخوردیم و انقدر خوش میگذشت که منو یاد علامت بی نهایت میندازه. 

اون روزا و اتفاقا انقد دور به نظر میان که انگار هیچ وقت اتفاق نیفتادن، انگار یه خواب بودن که تازه الان به یاد اوردمشون.

در عین حال به این فکر میکنم که این روزها هم داره خوش میگذره و باید قدر همین لحظه که نشستم و دارم پست مینویسم رو بدونم قبل اینکه اینم تبدیل بشه به یه خوابِ دور دیگه...

جالبه که چطور اون فقط یه کیک کشمشی با روکش بنفشه، ولی قد یک ترا و دویست مگ خاطره و تصویر و حس و حال و رایحه رو تو خودش ذخیره کرده. 

  • ابرها [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

    We are on this light divine

    یکی از تفریحات بابام اینه که بیاد بشینه و از اینکه چقد همه‌چی گرونتر شده برامون سخنرانی کنه، تا ما بدونیم که چقدر خرج رو دستشه و ازش نخوایم که پول تو جیبیمون رو بیشتر کنه یا یه کادوی درست حسابی برای تولدمون بخره. امروز برگشت گفت میدونی گردو چند شده؟  دویست و خرده ای. دویست تومن، یه کیلو گردو. 

    منتظر موند که من بگم وای بابا تو چقد فداکاری که بازم داری با این حال شکم ما رو سیر میکنی. من در عوض، به شکل واقعی و غیر قابل کنترلی زدم زیر گریه. 

    راستش اولش خودمم باورم نشد. یعنی دست کشیدم ببینم واقعا اشکه؟ واقعا اشک بود. 

     فکر کردن دلم گردو میخواد. چون قبلش داشتم میگفتم که گشنمه. چون دارم سعی میکنم شام نخورم، چون میخوام چند کیلو وزن کم کنم. بابام برگشت به مامانم که باهاش نیمچه قهره گفت که برو بهش گردو بده بخوره که گشنگی زده به سرش. بعدم نشستن دلداریم دادن که ما پول داریم گردو بخریم هنوز. هر ماه برات نیم کیلو گردو میخریم، باشه؟

    منم سرم رو تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. وحشت کرده بودم. هربار که بابا راجع به قیمت های سرسام اور حرف میزنه و هربار که راجع به این میخونم که یه عده از بی پناهی پشت بوم اجاره میکنن که فقط بتونن بخوابن، همه وجودم پر از ترس و وحشت میشه. از اینکه یکی دو سال دیگه، چطور میشه. چیکار باید کرد. اصلا میشه زندگی کرد؟

    صدای خورد شدن رویاهای جهانگردیم تو گوشم میپیچه و به دلیل نامعلومی به گربه هایی فکر میکنم که پولم نمیرسه کمکشون کنم. من از ایران میترسم. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.