کاش تاحالا مرده بودم.
حتی نمیتونم دردم رو تایپ کنم.
قرار بود اون یکی وبلاگ دیگه غرغر و ناله نباشه، ولی هی بیشتر شکست میخورم. نکنه دیگه بهم امیدی نیست؟ این همه زورم بود؟ این نهایت منه؟ این همه چیزیه که هستم؟
اگه یه چیز من رو بکشه، احساس حقارتیه که میکنم. هیچچیزی نیست که احساس نکنم توش بد و مزخرف و به درد نخورم.
انگار همه دنیا مسیر درست رو گرفتن و رفتن و من تنها عقب موندم و گم شدم.
انگار نمیدونم کدوم طرف باید برم، چون نمیدونم به کجا میخوام برسم.
دلم چنان بهم میپیچه که درد میگیره. معدهام میسوزه. عذابم واقعی و قابل لمسه و هیچ جوابی براش ندارم. دلم میخواد خودم رو خاک کنم، دلم میخواد خودم رو حبس کنم، دلم میخواد جدا باشم، دور باشم، نباشم.