۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

کاش یادم نمی‌اومد.

خواب دیدم چندتا از دندونام افتاده. فقط التماس می‌کنم اتفاق بدی برای خانواده‌ام نیفته، باشه؟ من که به این خرافات اعتقادی ندارم. ندارم. ندارم. هیچی نمی‌شه. کسی چیزیش نمی‌شه. این چهارتا سالم می‌مونن همیشه. هیچی نمی‌شه. مگه نه؟ فقط یادمه بچه بودم یجایی خونده بودم افتادن دندون یعنی از دست دادن اطرافیان. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۹ بهمن ۰۰

    ناامیدکننده

    داشتم فکر میکردم اگه اینجا رو بخونه چی؟ حتما دیگه ازم بدش میاد. حتما دیگه ناامید شده ازم. ولی چه کاری از دستم برمیاد؟ من اینم. همینقدر مایوس کننده.

    امروز از صبح تا همین الان از استرس و ترس محض در حال لرز بودم. خودم رو زیر پتوی سنگین حبس میکردم و وانمود میکردم این قبرمه. میدونم ارشد قبول نمیشم چون رسما هیچی نخوندم و میدونم که زندگی بعد از این ارشد نخوندن قراره خیلی بدتر بشه. تا کی سربار میمونم؟ از خودم بی نهایت بیزارم. تا دیروز هم باز خوب بودم ولی امروز باز برگشتم به نقطه صفر. هی داد. ای هوار. انقدر دردناک بود که با بغض پا میشدم و مقدساتی که دیگه قبولشون ندارم رو زمزمه میکردم. چطور هنوز هستم؟ هیچ نمیفهمم.

     

    + خانم و رسما اون دفعه اعتراف کرد که دیگه خبرمو نمیگیره چون میدونه همیشه بدم و خودشم تاثیر میگیره ازم. کار درست و عاقلانه همینه. دور بودن از سم غمی که من تراوش میکنم. ببخشید که هستم دنیا. ببخشید که وجود دارم و ناامیدت میکنم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

    و این دفعه باید انجامش بدم.

    زندگی با ترس از مرگ بدتره. 
    باید یه تایم لیمیتی رو مشخص کنم. صددرصدی. قسم به جون مامان که هرچند باهاش بداخلاقم ناراحتیش بدتر از زجره برام. باید تا اون زمان خوب شده باشم، درمان ممکن نیست ولی باید بهتر شده باشم، اگه نه، بعدش مرگ موش سر می‌کشم. یا قورت می‌دم یا نوعش رو که پیدا کنم. بدرک که درد داره. بدرک که دل و روده‌ام رو بالا میارم. یا خوب میشم یا قبل دیر شدن تمومش میکنم. 


    اگه مدی نباشم پس نباید باشم. و مدی این نیست.

     

    چقدر مدت زمان خوبه؟ یکسال؟ دوسال؟ 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۵ بهمن ۰۰

    بین ستاره‌ها

    وقتی من رو دید تعجب کرد و کلی مراقب و‌ مهربون بود‌. برام بیسکوییت اورد و بعد از کارش اومد مشکلم با اورانوس رو حل کرد. انگار اینده بود، انگار دیگه میشد با یه امکاناتی به وسیله یه لپ‌تاپ به هرجایی تلپورت کرد. پس بعد از کلی این طرف و اون طرف سرک کشیدن، در نهایت بین ستاره شناور بودیم، حتی از پرواز هم بهتر بود. هیچ وزنی نداشتم، هیچ جسمی رو احساس نمی‌کردم به جز دست اون که گرفته بودم. خواستم برگردم سمتش و بهش بگم که دوستش دارم، ولی بعد یادم اومد که چقدر نمی‌شه. پس فقط محکم‌تر دستش رو نگه داشتم و این آخرین چیزیه که بعد از بیدار شدن یادم اومد.

  • ابرها [ ۰ ]
    • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.