داشتم فکر میکردم اگه اینجا رو بخونه چی؟ حتما دیگه ازم بدش میاد. حتما دیگه ناامید شده ازم. ولی چه کاری از دستم برمیاد؟ من اینم. همینقدر مایوس کننده.

امروز از صبح تا همین الان از استرس و ترس محض در حال لرز بودم. خودم رو زیر پتوی سنگین حبس میکردم و وانمود میکردم این قبرمه. میدونم ارشد قبول نمیشم چون رسما هیچی نخوندم و میدونم که زندگی بعد از این ارشد نخوندن قراره خیلی بدتر بشه. تا کی سربار میمونم؟ از خودم بی نهایت بیزارم. تا دیروز هم باز خوب بودم ولی امروز باز برگشتم به نقطه صفر. هی داد. ای هوار. انقدر دردناک بود که با بغض پا میشدم و مقدساتی که دیگه قبولشون ندارم رو زمزمه میکردم. چطور هنوز هستم؟ هیچ نمیفهمم.

 

+ خانم و رسما اون دفعه اعتراف کرد که دیگه خبرمو نمیگیره چون میدونه همیشه بدم و خودشم تاثیر میگیره ازم. کار درست و عاقلانه همینه. دور بودن از سم غمی که من تراوش میکنم. ببخشید که هستم دنیا. ببخشید که وجود دارم و ناامیدت میکنم.