وقتی من رو دید تعجب کرد و کلی مراقب و مهربون بود. برام بیسکوییت اورد و بعد از کارش اومد مشکلم با اورانوس رو حل کرد. انگار اینده بود، انگار دیگه میشد با یه امکاناتی به وسیله یه لپتاپ به هرجایی تلپورت کرد. پس بعد از کلی این طرف و اون طرف سرک کشیدن، در نهایت بین ستاره شناور بودیم، حتی از پرواز هم بهتر بود. هیچ وزنی نداشتم، هیچ جسمی رو احساس نمیکردم به جز دست اون که گرفته بودم. خواستم برگردم سمتش و بهش بگم که دوستش دارم، ولی بعد یادم اومد که چقدر نمیشه. پس فقط محکمتر دستش رو نگه داشتم و این آخرین چیزیه که بعد از بیدار شدن یادم اومد.