از کافه‌هایی که طبقه دومن و کتار پنجره صندلی دارن خیلی خوشم می‌آد. می‌تونم بشینم و بدون اینکه مردم متوجه بشن نگاهشون کنم. یعنی کین؟ چیکار دارن؟ کجا می‌رن؟
فکر می‌کنم:"کاش اورانوس بود و اینارو با یه کیبورد فیزیکی تایپ می‌کردم." باید اینجا منتظر بشینم، از موسیقی که پخش می‌شه، خوشم می‌آد. شاده ولی انگار غمگینه یا برعکس. یکم شبیه زندگیه، نه؟
یه ماشین آبی رد شد. سرمه‌ای نه‌ها، آبی. خود شخص آبی. قشنگ بود. یعنی یه قرمز یا نارنجیش هم پیدا می‌شه؟ به بژ هم راضیم.
دلم می‌خواد با یه آدم غریبه دوست شم. نه هم‌کلاسی، نه هم‌کار، نه همسایه. یکی که کاملاً غریبه باشه. اتفاقی. خوب نمی‌شه؟ یکی که هیچی راجع بهش ندونم. شاید اصلاً درس نخونده باشه ولی سوادش از من بیشتر باشه و راجع به اسپینوزا برام حرف بزنه. یا ویتگنشتاین.
هنوز منتظرم. خوبیش اینه که شهرستانم، تو شهرستان دیرترین دیری که یه نفر می‌تونه برسه نیم ساعته. یکی یا نیم ساعت دیر می‌آد، یا دیگه نمی‌آد.
یه بچه با موی بلند و گیتار، چه جذاب. از کتونی‌هاش خوشم اومد.
یه آقایی با ماسک و دوچرخه، طفلک نفس کشیدن باید چقد براش سخت باشه.
هنوز هیچ ماشین قرمز یا بژی رد نشده. ولی تا دلتون بخواد تاکسی هست.
برگردم سر کتابم، فکر نکنم خیابون امروز، هم قد یه ماشین آبی و هم قد یه بژ مهربون باشه.
هی! همین الآن! شاید باورتون نشه ولی یه قرمز رد شد. قرمز قرمز. فکر کنم دویست شیش بود. خیلی قشنگ بود. امروز روز شانسمه. البته اگه به شانس باور داشتم.