۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافه» ثبت شده است

کرونانویسی

صبح که پا شدم مامان خونه نبود. رفته بود برای صبحونه نون بگیره. وقتی برگشت ازون کیک کشمشی هایی خریده بود که روکششون بنفشه و کشمش هاش فقط چند تا دونه ته کیکن. بعد یادم اومد که ازونا میگرفت برام و میذاشت تو بساطم تا من بتونم تو قطار تهران، یه چایی سفارش بدم و با چایی ام بخورمش. 

بعد یادم اومد که قطار رو برای اینکه میتونستم چای بگیرم بیشتر از اتوبوس دوست داشتم. همیشه هم دعا دعا میکردم کنار پنجره بیفتم و یه لیست از قبل اماده میکردم که همزمان بهش گوش بدم. یادمه سال اول پادکست دانلود میکردم و تو اتوبوس بهشون گوش میکردم.

همه شب هایی یادم اومد که تنها یا با یه سری دختر دیگه با کله های پر از ارزو و عطش برای هنر و علم و موسیقی میرفتیم تاتر میدیدیم و برگشتنه راجع بهشون بحث میکردیم.

یاد همه کافه هایی افتادم که کشف شدن و کافه هایی که از کنارشون رد شدم چون جیبم خالی بود و اخ که کاش یاد بزرگترین دلتنگیم یعنی نمایشگاه کتاب نمیفتادم. مخصوصا اون شبی که انقد بین قرفه ها تاب خوردیم با مهسو، که اخر سری با بقیه فروشنده ها رفتیم بیرون و بعد اسنپ گیرمون نمیومد و پاهامون انقد درد گرفته بودن که یه گلدون مثل مبل راحتی به نظر میرسید. 

یاد این افتادم که بعضی وقتا پشت در سلف منتظر میموندیم تا باز شه و از سر تنبلی نمیرفتیم تا خوابگاه که بعد برنگردیم. و خواب میموندیم و به غذا نمیرسیدیم، کلاس رو میپیچوندم تا با سانشاین وقت بگذرونم. یاد همه کسایی افتادم که باهاشون به گربه ها غذا میدادیم و باهاشون بازی میکردیم و یاد پای هیوا افتادم که تو اتاق تی وی روش میخوابیدم و باهم فیلم میدیدیم و خوراکی میخوردیم و انقدر خوش میگذشت که منو یاد علامت بی نهایت میندازه. 

اون روزا و اتفاقا انقد دور به نظر میان که انگار هیچ وقت اتفاق نیفتادن، انگار یه خواب بودن که تازه الان به یاد اوردمشون.

در عین حال به این فکر میکنم که این روزها هم داره خوش میگذره و باید قدر همین لحظه که نشستم و دارم پست مینویسم رو بدونم قبل اینکه اینم تبدیل بشه به یه خوابِ دور دیگه...

جالبه که چطور اون فقط یه کیک کشمشی با روکش بنفشه، ولی قد یک ترا و دویست مگ خاطره و تصویر و حس و حال و رایحه رو تو خودش ذخیره کرده. 

  • ابرها [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

    I left and became the wind

    از کافه‌هایی که طبقه دومن و کتار پنجره صندلی دارن خیلی خوشم می‌آد. می‌تونم بشینم و بدون اینکه مردم متوجه بشن نگاهشون کنم. یعنی کین؟ چیکار دارن؟ کجا می‌رن؟
    فکر می‌کنم:"کاش اورانوس بود و اینارو با یه کیبورد فیزیکی تایپ می‌کردم." باید اینجا منتظر بشینم، از موسیقی که پخش می‌شه، خوشم می‌آد. شاده ولی انگار غمگینه یا برعکس. یکم شبیه زندگیه، نه؟
    یه ماشین آبی رد شد. سرمه‌ای نه‌ها، آبی. خود شخص آبی. قشنگ بود. یعنی یه قرمز یا نارنجیش هم پیدا می‌شه؟ به بژ هم راضیم.
    دلم می‌خواد با یه آدم غریبه دوست شم. نه هم‌کلاسی، نه هم‌کار، نه همسایه. یکی که کاملاً غریبه باشه. اتفاقی. خوب نمی‌شه؟ یکی که هیچی راجع بهش ندونم. شاید اصلاً درس نخونده باشه ولی سوادش از من بیشتر باشه و راجع به اسپینوزا برام حرف بزنه. یا ویتگنشتاین.
    هنوز منتظرم. خوبیش اینه که شهرستانم، تو شهرستان دیرترین دیری که یه نفر می‌تونه برسه نیم ساعته. یکی یا نیم ساعت دیر می‌آد، یا دیگه نمی‌آد.
    یه بچه با موی بلند و گیتار، چه جذاب. از کتونی‌هاش خوشم اومد.
    یه آقایی با ماسک و دوچرخه، طفلک نفس کشیدن باید چقد براش سخت باشه.
    هنوز هیچ ماشین قرمز یا بژی رد نشده. ولی تا دلتون بخواد تاکسی هست.
    برگردم سر کتابم، فکر نکنم خیابون امروز، هم قد یه ماشین آبی و هم قد یه بژ مهربون باشه.
    هی! همین الآن! شاید باورتون نشه ولی یه قرمز رد شد. قرمز قرمز. فکر کنم دویست شیش بود. خیلی قشنگ بود. امروز روز شانسمه. البته اگه به شانس باور داشتم.

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۳ تیر ۹۹

    روزهای آلودۀ من

    یکشنبه صبح با آذین قرار داشتم. فکر میکردم بعد دیدن تقریبا همه دوستای مجازیم که اصلا کم نیستن تو دنیای واقعی دیگه بهش عادت کردم و برای اذین که اخریشونه دیگه استرس نمیگیرم ولی گرفتم. 

    اذین خیلی زود یخمو اب کرد. احساس میکردم دنیا رو اون چند ساعت از دید اذین دیدم. منو برد خیابون مورد علاقه اش رو نشونم داد، به کتاب فروشی های مورد علاقه اش سر زدیم و راجع به کتاب هایی که دوست داشت برام حرف زد. 

    منو برد یه کافه قنادی که اونجا یه دسر یونیکورنی گرفتم که بدمزه بود ولی شیشه اش رو اوردم اتاق که روش کار کنم... بعدش کلی انقلاب گردی کردیم و اخر سری به یه کافه دیگه پناه بردیم که تمش وسترن بود و خیلی خیلی محیطش جذاب بود. منوهاش هم کتابی بود و خیلی خوش گذشت. 

    اونجا یه غذای خوشمزه با کوکا خوردیم و من شیشه کوکا رو هم اوردم :)) میخوا توش گیاه بذارم. 

    از ده و نیم تا نزدیکای دو پیش اذین بودم ک بعدش خواهرم یه کاری ازم خواست که مجبور شدم برم خونه اش. مسیر خونه اش اصلا سرراست نیست و پیاده روی داره. یکمم پشت در موندم تا اسنپ کلیدو اورد. بعد رفتم داخل و با هایرو سروکله زدم. نیم ساعت نشستم و بعد باز راه افتادم رفتم سرکارش. اونجام اصلا سرراست نیست و بعد از دو خط طولانی بی ارتی پیاده روی سربالایی داره. برام کاپوچینو درست کرد و کلی تشکر کرد و منم خوشحال بودم که کمک کردم. ولی بعدش میخواستم برم تاتر شهر و مسیر اصلا نمیخورد و یه راننده تاکسی گولم زد و نشستم و سی تومن چاپیدم.

    دلم میسوزه که میخواستم با اون سی تومن یه مستند بخرم ولی نخریدم که جمع کنم برای تعمیر اورانوس (لپ تاپم) و بعدشم قلم نوری بخرم (خب قطره قطره دیگه._.) ولی خب بعدش با مهسو مواجه شدم که قرار بود باهم بریم تاتر. کل روز راه رفته بودم واون موقعم باز یکم باهم راه رفتیم. رسما داشتم از خستگی میمردم چون اون اقای سی تومنی هم منو با فاصله پیاده کرده بود و باز تا تاتر شهر کلی راه رفته بودم. 

    با مهسو نباید تو خستگی روبرو شد. مهسو ادمیه که خیلی ازم نرژی میگیره و وقتی که روانی و جسمی دارم جون میدم نباید بینمش. چون مهسو برای اروم شدن نیست متاسفانه. برای من رابطمون اونجوری کار نمیکنه. 

    نمایش فرانکشتاین رو دیدیم و خوب بود. مثلا از صد هفتاد بود. ولی خب چون من خونده بودم کتابشو برام تازگی نداشت. مهسو با ذوق خیلی راجع بهش حرف میزد و من سعی میکردم پا یه پاش برم ولی نمیرفتم. بعدش که باهاش تا اتاقش رفتم دیگه کاملا خالی و فرسوده بودم. به تختم که پناه بردم ساعت یازه و نیم بود و من چهارده ساعت بی وقفه فعالیت داشتم و بازم بیدار موندم. خورد شدگیم از برخوردم با مهسو بود و تا نیمه های شب گریه میکردم و با آذین راجع بهش حرف زدم. 

    اخرم بهاره با دوتا جمله دغدغه ام رو کلا برطرف کرد. برام بمونه این خواهر همیشه...

     

    روز الوده دوم امروز بود که هنوز بخاطرش سردرد دارم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.