یکشنبه صبح با آذین قرار داشتم. فکر میکردم بعد دیدن تقریبا همه دوستای مجازیم که اصلا کم نیستن تو دنیای واقعی دیگه بهش عادت کردم و برای اذین که اخریشونه دیگه استرس نمیگیرم ولی گرفتم. 

اذین خیلی زود یخمو اب کرد. احساس میکردم دنیا رو اون چند ساعت از دید اذین دیدم. منو برد خیابون مورد علاقه اش رو نشونم داد، به کتاب فروشی های مورد علاقه اش سر زدیم و راجع به کتاب هایی که دوست داشت برام حرف زد. 

منو برد یه کافه قنادی که اونجا یه دسر یونیکورنی گرفتم که بدمزه بود ولی شیشه اش رو اوردم اتاق که روش کار کنم... بعدش کلی انقلاب گردی کردیم و اخر سری به یه کافه دیگه پناه بردیم که تمش وسترن بود و خیلی خیلی محیطش جذاب بود. منوهاش هم کتابی بود و خیلی خوش گذشت. 

اونجا یه غذای خوشمزه با کوکا خوردیم و من شیشه کوکا رو هم اوردم :)) میخوا توش گیاه بذارم. 

از ده و نیم تا نزدیکای دو پیش اذین بودم ک بعدش خواهرم یه کاری ازم خواست که مجبور شدم برم خونه اش. مسیر خونه اش اصلا سرراست نیست و پیاده روی داره. یکمم پشت در موندم تا اسنپ کلیدو اورد. بعد رفتم داخل و با هایرو سروکله زدم. نیم ساعت نشستم و بعد باز راه افتادم رفتم سرکارش. اونجام اصلا سرراست نیست و بعد از دو خط طولانی بی ارتی پیاده روی سربالایی داره. برام کاپوچینو درست کرد و کلی تشکر کرد و منم خوشحال بودم که کمک کردم. ولی بعدش میخواستم برم تاتر شهر و مسیر اصلا نمیخورد و یه راننده تاکسی گولم زد و نشستم و سی تومن چاپیدم.

دلم میسوزه که میخواستم با اون سی تومن یه مستند بخرم ولی نخریدم که جمع کنم برای تعمیر اورانوس (لپ تاپم) و بعدشم قلم نوری بخرم (خب قطره قطره دیگه._.) ولی خب بعدش با مهسو مواجه شدم که قرار بود باهم بریم تاتر. کل روز راه رفته بودم واون موقعم باز یکم باهم راه رفتیم. رسما داشتم از خستگی میمردم چون اون اقای سی تومنی هم منو با فاصله پیاده کرده بود و باز تا تاتر شهر کلی راه رفته بودم. 

با مهسو نباید تو خستگی روبرو شد. مهسو ادمیه که خیلی ازم نرژی میگیره و وقتی که روانی و جسمی دارم جون میدم نباید بینمش. چون مهسو برای اروم شدن نیست متاسفانه. برای من رابطمون اونجوری کار نمیکنه. 

نمایش فرانکشتاین رو دیدیم و خوب بود. مثلا از صد هفتاد بود. ولی خب چون من خونده بودم کتابشو برام تازگی نداشت. مهسو با ذوق خیلی راجع بهش حرف میزد و من سعی میکردم پا یه پاش برم ولی نمیرفتم. بعدش که باهاش تا اتاقش رفتم دیگه کاملا خالی و فرسوده بودم. به تختم که پناه بردم ساعت یازه و نیم بود و من چهارده ساعت بی وقفه فعالیت داشتم و بازم بیدار موندم. خورد شدگیم از برخوردم با مهسو بود و تا نیمه های شب گریه میکردم و با آذین راجع بهش حرف زدم. 

اخرم بهاره با دوتا جمله دغدغه ام رو کلا برطرف کرد. برام بمونه این خواهر همیشه...

 

روز الوده دوم امروز بود که هنوز بخاطرش سردرد دارم.