سیزده سالم که بود خیلی موجود پرجنب و جوشی بودم، بی دلیل. از بی پروا بودن بیشترین لذت ممکن رو میبردم. ولی یادمه همون موقع هم با همون نیش بازم همیشه میگفتم که دلم میخواد بیست و یک سالگی بمیرم. نمیدونم چرا بیست و یک؟ از این عدد خوشم میاد. چند تا هم کلاسی داشتم که عزیز دل بچه های کلاس و معلم ها بودن و یکیشون از من خوشش میومد. برمیگشتن میگفتن که این حرفا چیه میزنی؟ موج منفیه. بعد واقعا اتفاق میفته و اون موقع دیگه پشیمون شدی.

چند ساعته که بیست و یک سالم شده. اتفاقا اصلا ناراحت نیستم. دارم سعی میکنم بجنگم و جلو برم، چون خوشم میاد که قوی باشم. چون تصمیم گرفتم که قوی باشم. ولی بازم از مرگ استقبال میکنم. دلیلشو نمیدونم و برامم مهم نیست. انگار جزوی از شخصیتمه که پذیرای این اتفاق جذاب باشم. دارم از فضولی میمیرم که بدونم پشتش چه خبره. 

هنوز خوبم و هنوز آرومم. راستش رو بخواید کلی احساس علاقه میکنم به همه اون ادمایی که امروز رو یادشون بود علی رغم همه تلاش هام برای اینکه یادشون بره و برگردم به خودم بگم دیدی؟ دیدی یادشون رفت؟ دیدی بهت اهمیت نمیدن؟ همشون یادشون بود و جلوی خودم کم اوردم و از این باخت بیشتر از هزارتا پیروزی خوشحالم. 

فردا میخوام برم بیرون و اهمیت ندم که صورتم پر جوش شده و بجاش همه رو بغل کنم. دریا، درخت ها و ابرها رو. بخندم و خرید کنم و پذیرای هر ادم غریبه ای باشم که مهربون به نظر میاد، یا حتی نمیاد. 

کل روز رو خونه بودم. نمیخواستم اتفاق خاصی رو به زور جا بدم توش و همین برام خاصش میکرد. کل روز خونه بودم، کلی تشکر کردم و لبخند زدم. به کارام رسیدم، سریالم رو دیدم، یه دوش گرفتم و موزیک گوش کردم. همین روتین های قشنگ هرروزه قشنگن، زندگی حتی اگه خاص نباشه قشنگه. خوش میگذشت حتی وقتی که اتاقم رو تمیز میکردم. امروز یه روز عادی بود و فقط میخواست بهم یاداوری کنه که تو یه روز به وجود اومدی و یه روز از بین میری، و قشنگیش به همینشه. 

از این به بعد همه تولدام رو همینجوری میگذرونم. از درون جشن میگیرم، لازم نیست هیچ کار اضافه ای انجام بدم. دنیای من درونمه، اونجا منبع خوش بختی و خوشحالی منه و همیشه همراهمه.