۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ زیبا» ثبت شده است

You will forget and I won't remember it

سوال اینه که من میخوام که بقیه عمرم رو هم اینجوری باشم؟ دختربچه منزوی که فقط یه تیکه از اسمون رو از پنجره اتاقش روزانه دید میزنه. نه. نه فاکین نه. ولی چی میخوام باشم؟ هیچ کدوم از گزینه های روبروم اونی که میخوام نیست.

باز خواب والرین رو دیدم. هربار میبینم. میبینم که بغلش میکنم  و میبینم که برام اسنک درست کرده. موهای کوتاهش که میدادش بالا. اخ خدا که چقد دلم براش تنگه. از روزی که رفته این احساس تنهایی کوفتی چسبیده بیخ گلوم و ولم نمیکنه. چرا احساس میکنم فقط اون بود که تو کل دنیا درکم میکرد؟

میخوام که برگردیم؟ امروز گمونم، اولین باریه که جدی بهش فکر کردم. خیلی جدی پاشم برم بهش پیام بدم و خواهش کنم. ولی میخوام؟ میخوام؟

خواستن من چه اهمیتی داره. میشه؟ لعنتی میشه؟ گمونم خراب تر از اونه که بشه باز ساختش. 

مثل من. مثل من؟

دلم میخواد با یکی حرف بزنم. راجع به همه چی. راجع به دردام، راجع به نور خورشید، راجع به موسیقی. راجع به اون شبی که چون شهاب بارون بود رفتم پشت بوم ولی هوا ابری بود. بعد رفتم لبه اش وایستادم که ببینم میتونم بپرم؟ راجع به اینکه از ترس به خودم لرزیدم و فکر کردم که چقدر کوتاهه. نکنه نمیرم و فلج شم؟ راجع به اینکه یه کم همونجا موندم و همراه با البوم کای یکم راه رفتم و رقصیدم. راجع به بار اولی که از خودم پرسیدم میخوام خودمو بکشم یا ادامه بدم؟ و جوابم این بود که ادامه بدم پس پا شدم رفتم تراپی. ولی حالا که اون تراپی رو قطع کردم و باز از خودم میپرسم میخوام خودمو بکشم یا ادامه بدم؟ و دارم به نبود والرین، به دردایی که کیلو کیلو سینه ام رو سنگین کردن، به بغضم به تنهاییم و بی کسیم، به همه چیزای بد دنیا فکر میکنم. و میخوام بمیرم. میخوام بمیرم ولی میترسم ازینکه خودمو بکشم. میخوام بمیرم واقعا میخوام بمیرم ولی میترسم ازون لحظه ای که راه برگشت نیست. میترسم از همه چی مثل سگ میترسم. از اینکه مردم به جنازه ام زل بزنن میترسم. از اینکه مامان بابام بعد دیدن جنازه ام سکته کنن میترسم. از همه چی میترسم. از فردا میترسم از ادامه دادن میترسم. از ارشد میترسم از اینکه باز پاشم و باز زمین بخورم میترسم. از اینکه یه سال دیگه رو هم بدون والرین زندگی کنم میترسم. از اینکه خودمو نکشم و سال های سال این درد رو بکشم میترسم. از این بیچارگی که دچارش شدم میترسم و بیزارم. از این گریه های بلندم که وقت و بی وقت صداش خونه رو برمیداره میترسم و بیزارم.

از درد سینه و گلوم، از دردی که بخاطر وجود بهم تحمیل شده خسته ام. خیلی خسته ام. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹

    خرابات

    هروقت احساس میکنم تو یه مورد خاص حداقل یکم خوبی مونده، اونم خراب میشه و اسمون رو فرق سرم فرود میاد. دیگه هیچی نمونده. از دیروز تا حالا مخصوصا، گمون میکنم اون دیگه ضربه اخر بود. همه چی مشخصه، من جام اینجا نیست. برخلاف ملت که فکر میکنن امیده که باعث شده تا حالا کار قطعی نکنم، چیزی که مانعم میشه ترسه. دیگه دید بچگیامو به مذهب ندارم ولی بازم از انجام عملی که خودخواسته منو به اون نقطه برسونه میترسم. از اون لحظه های اخر میترسم. کاش نمیترسیدم چون این فقط کارمو سختتر میکنه.

    هیچ نقطه سفیدی نمیبینم. نه الان نه اینده نه قبلا. انگار هیچوقت هیچی تو زندگیم خوب نبود. انگار یه چاهه که وقتی میخوام برم بالاتر، زمین میخورم و عمیقتر فرود میام. هیچی ندارم. دستام خالی ذهنم خالی قلبم خالی. نه هدف و نه ارزو. نه انگیزه و نه هیچی.‌

    دارم همه چیو خراب میکنم. زدم زیر کلاسم، کارای دانشگاه انقد روهم موندن که کپک زدن. با همه بچه های کلاس بد حرف زدم و همشونو شستم و خفه کردم. الان همشون با من لجن. کانالمم پاک کردم. دیلیت دیلیت. اون دکمه قرمزه. وبلاگ قبلیمم پاک کردم. اپ اینستا رو هم پاک کردم. باید همینطوری خورد خورد چیزای مربوط به خودمو پاک کنم تا برسم به خودم. اینطوری بهتره. کم کم ترسم میریزه. 

    نه که بگم اینا تقصیر ادماست، نه. من به درد زندگی نمیخوردم. ولی بازم اعتراف میکنم که مطمئنم تا اخر ازشون دلخور میمونم. حق داشته باشم یا نه، احساساتمو نمیتونم کنترل کنم. نگاه من به اینده نیست، به گذشته نیست، هدف من چیزیه که وقتی نگاه نکنم، وقتی چشمام بسته بشن به دست میاد.

    Don't spread, you're gone, the grains of sand in your hand
    Even if I run to you following the light, you leave again
    Just a nasty joke to you
    Left alone, another lonely night
    I'm dying to find you in the desert like a mirage

    Don't spread, you disappear, the grain of sand in your hand
    Even if I run to you following the light, you leave again
    I don't care if I can see you like a dream, no matter
    Looking for you, uh, a mirage in thе desert
    A mirage in thе desert, a mirage in the desert

     

    Btob 4u - mirage

    Please let me go

    اگه بخوام یه لیست از علایقم بنویسم قطعا مرگ جزوشونه. هیچ ربطی به افسردگی یا غم نداره. مرگ فقط برام یه پدیده خیلی جذابه، مثل یه دریا از واشی عاشقشم. حتی نمیتونم تصور کنم که بدون انتظار مرگ زندگی کنم. 

    مرگ مخالف زندگی نیست، مرگ یه بخشی ازشه. بنظرم ادم نمیتونه عاشق زندگی باشه و مرگ رو دوست نداشته باشه. مرگ رسیدن به قله است، رسیدن به اوجه. 

    مرگ سرشار از شگفتیه. ما نمیدونیم چیه و بعدش چطوره و این نهایت هیجانه. مرگ امید به رهایی بیشتره. مرگ امید به تجربه جهانی دیگه با قوانینی دیگه است، و یا حتی نیست شدن و ارامش ابدیه. 

    بنظرم مردم از مرگ میترسن چون نمیخوان ریسک کنن که ببینن بعدش چی میشه. ولی اینجوری ممکنه کلی چیزای شگفت انگیز که اون پشته رو از دست بدن. 

    به قول بابابزرگ سقراط که میگه ترسیدن از مرگ جز این نیست که خودمون رو دانا بدونیم به چیزی که نمیدونیم چیه، شاید مرگ یه موهبت باشه. 

    من انقد دوسش دارم که تقریبا مطمئنم که هست. 

    یکی دیگه از علایقم عکس گرفتن از جسده. از چیزای مرده. اونا زنده بودن و الان دارن محو میشن، یجوری که انگار هیچ وقت نبودن. و با این محو شدن باعث به وجود اومدن زندگی های جدید میشن. اونا به سرانجامشون رسیدن. و این برای من جذاب و زیباست. 

    من حضور مرگ رو همیشه کنار گوشم حس میکردم. از وقتی خیلی بچه بودم، همیشه صدای نفساش رو که به نفسام چسبیده بود میشنیدم. همیشه یجوری زندگی کردم انگار که مدت طولانی زنده نمیمونم. همیشه یه وصیت نامه نوشته شده دارم، حتی برای مرگم مرثیه هم نوشتم. 

    من یکی از بزرگترین فن های مرگم و میخوام در بهترین حالتم میزبانش باشم. دستشو میگیرم و در طول زندگیم باهاش پیش میرم و وقتی موقعش رسید، میذارم این دفعه اون منو با خودش ببره. 

     

     

  • ابرها [ ۳ ]
    • شنبه ۲۸ تیر ۹۹

    دنیای خودم، قانون خودم.

    سیزده سالم که بود خیلی موجود پرجنب و جوشی بودم، بی دلیل. از بی پروا بودن بیشترین لذت ممکن رو میبردم. ولی یادمه همون موقع هم با همون نیش بازم همیشه میگفتم که دلم میخواد بیست و یک سالگی بمیرم. نمیدونم چرا بیست و یک؟ از این عدد خوشم میاد. چند تا هم کلاسی داشتم که عزیز دل بچه های کلاس و معلم ها بودن و یکیشون از من خوشش میومد. برمیگشتن میگفتن که این حرفا چیه میزنی؟ موج منفیه. بعد واقعا اتفاق میفته و اون موقع دیگه پشیمون شدی.

    چند ساعته که بیست و یک سالم شده. اتفاقا اصلا ناراحت نیستم. دارم سعی میکنم بجنگم و جلو برم، چون خوشم میاد که قوی باشم. چون تصمیم گرفتم که قوی باشم. ولی بازم از مرگ استقبال میکنم. دلیلشو نمیدونم و برامم مهم نیست. انگار جزوی از شخصیتمه که پذیرای این اتفاق جذاب باشم. دارم از فضولی میمیرم که بدونم پشتش چه خبره. 

    هنوز خوبم و هنوز آرومم. راستش رو بخواید کلی احساس علاقه میکنم به همه اون ادمایی که امروز رو یادشون بود علی رغم همه تلاش هام برای اینکه یادشون بره و برگردم به خودم بگم دیدی؟ دیدی یادشون رفت؟ دیدی بهت اهمیت نمیدن؟ همشون یادشون بود و جلوی خودم کم اوردم و از این باخت بیشتر از هزارتا پیروزی خوشحالم. 

    فردا میخوام برم بیرون و اهمیت ندم که صورتم پر جوش شده و بجاش همه رو بغل کنم. دریا، درخت ها و ابرها رو. بخندم و خرید کنم و پذیرای هر ادم غریبه ای باشم که مهربون به نظر میاد، یا حتی نمیاد. 

    کل روز رو خونه بودم. نمیخواستم اتفاق خاصی رو به زور جا بدم توش و همین برام خاصش میکرد. کل روز خونه بودم، کلی تشکر کردم و لبخند زدم. به کارام رسیدم، سریالم رو دیدم، یه دوش گرفتم و موزیک گوش کردم. همین روتین های قشنگ هرروزه قشنگن، زندگی حتی اگه خاص نباشه قشنگه. خوش میگذشت حتی وقتی که اتاقم رو تمیز میکردم. امروز یه روز عادی بود و فقط میخواست بهم یاداوری کنه که تو یه روز به وجود اومدی و یه روز از بین میری، و قشنگیش به همینشه. 

    از این به بعد همه تولدام رو همینجوری میگذرونم. از درون جشن میگیرم، لازم نیست هیچ کار اضافه ای انجام بدم. دنیای من درونمه، اونجا منبع خوش بختی و خوشحالی منه و همیشه همراهمه. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹

    تو رو میخوام چیکار وقتی دنیا رو دارم؟!

    تابستون پارسال که جای تختم رو عوض کردم و اوردمش زیر پنجره چیزی خلق شد که الان صبحا به عشق اون بیدار میشم. دیواره و یه مستطیل باریک از آسمون. صبح ها چند تا ربان نازک از نور خورشید رو میندازه رو تختم، چشم هام رو که باز میکنم آسمون رو میبینم. موقع طلوع رنگش روشن و روشن تر میشه و من نگاهش میکنم و به داستانی که دارم مینویسم فکر میکنم. بعضی وقتا زمان رو یادم میره و تو حرکت ابرها گم میکنم خودمو. چون کوچیکه حرکتشون واضح دیده میشه. صدای زنگ در میاد، تا دم در میدوم و داد میزنم: پست! پست! مهرهای جدیدم رو اورده بودن. مامانم میگه: مگه اینکه پست بیدارت کنه. من جدی جوابش رو میدم که: بیدار بودم، داشتم آسمون رو نگاه میکردم. 

    مهرهای جدیدم رو نگاه میکنم، دیگه ذوقی که موقع خریدنشون داشتم رو حس نمیکنم. الان بیشتر دلم میخواد کادوی خواهرم که توش بود رو دربیارم و کادو کنم، ولی اونکارم نمیکنم. چند دقیقه همونجوری فقط میشینم. مامانم نگام میکنه: چی شد پس؟ مگه منتظر اینا نبودی؟ خوشحال شو دیگه!

    لبام رو مجبور میکنم برای لبخند کش بیان ولی موفق نیستم. میگم: خوشحالم. که خیالشو راحت کنم. ولی هستم؟ چند ساعت بعدش سر غذا وقتی حرف ارشد میاد وسط میزنم زیر گریه. غذا از گلوم پایین نمیره و زار میزنم. بهشون میگم که نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. بهشون میگم که از دانشگاه بدم میاد و ازش میترسم، بهشون میگم که همه ازم توقع دارن من مثل نابغه ها یه عالمه مدرک بگیرم و چند تا زبان یاد بگیرم و دکترام رو از المان بگیرم و من ازین قضیه متنفرم. من حتی نمیدونم که میخوام ارشد بخونم یا نه و نمیدونم باید چیکار کنم. تو ایران هممون محکوم به یه مرگ دردناکیم نیستیم؟ و چرا من گربه ندارم؟ چرا با علاقه ام به گربه ها یجوری رفتار میکنن انگار چیز بدیه؟

    وقتی دبیرستانی بودم و زدبازی گوش میکردم و ادمی رو داشتم که بخوام زندگیم رو بر اساسش بچینم، فکر میکردم وقتی بزرگ بشم، وقتی برم دانشگاه، همه چی فرق میکنه. ولی هیچی فرق نکرد. فقط به مرور زمان آینده ای که تو ذهنم ساخته بودم از لای مشتام چکید رو زمین و از بین رفت.

    اره، قبول دارم که یه روزایی میزنم زیر گریه و دل مامان بابام رو خون میکنم، ولی ته مشتم یکم امید مونده. میدونی چرا؟ چون من دنیا رو دارم. چون دردایی که برام به جا گذاشتن رو میسابم و تبدیلشون میکنم به قدرتم. الان جرئتشو دارم که بگم من دیگه نمیخوامت، من به هیچکس احتیاج ندارم وقتی هنوز جوون و سالمم و یه دنیای گسترده جلوی رومه. حتی اگه فعلا تنها سهم من ازش همون باریکه کوچیک اسمون باشه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹

    This world is a sea of blood

    تشخیص نمیدم که داشتن مسخره ام میکردن یا نه.

    فقط دلم میخواد بشینم وصیت نامه ام رو بنویسم و یه برچسب خوشگل بزنم تهش و چشمام رو ببندم و لبخند بزنم و همین. 

    چرا نمیشه همه اش؟ این دنیا دریای خونه. نمیتونم بیشتر از این توش بمونم، چرا درک نمیکنن؟ چرا تموم نمیشه؟  

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۳ اسفند ۹۸

    I've never needed you

    امروز میتونست یه روز قشنگ دیگه باشه. با افتاب بیجونی که از پنجره ها روی فرش میفته و صدای کلاغ ها روی چنارهای بی برگ، یه روز ساکن ساده ی دوست داشتنی.

    ولی امروز پر از تنشه. لرزش مولکول های هوا حس میشه و قلب ها تند میزنن. چون ممکنه خیلی زود این روز ساکن به اتیش کشیده بشه و ما به خاطر تصمیم هایی که بقیه تو جاهای دیگه ی دنیا میگیرن بی گناه بسوزیم.

    #من_از_جنگ_وحشت_دارم

  • ابرها [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۸ دی ۹۸

    Good feels bad

    امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. 
    والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداشت که بره، حرفی نداشت که بزنه. تنها چیزی که براش مونده بود رایحه ای بود که روزها ازش دورش کرده بودن. شماره اش رو‌ گرفت و به خودش پوزخند زد. میدونست که رایحه این دست اون دست میکنه. 
    گوشیش رو پرت کرد یه گوشه. ولی رایحه اومد و اردلان همه چی رو ریخت سرش و رایحه گذاشت. خوشحال بود که میتونه کمکش کنه. 

    امشب یاد این صحنه افتادم نی ساما. امشب یاد این صحنه افتادم اردلان. و قلبم تیر کشید، یه چیزی درونم سوخت. و‌ حالم از مرگ بدتره. یخ کردم و فکرهای ازاردهنده تمومی ندارن. شما دو نفر.
    این یه مرگ تدریجی لعنتیه که من دارم میکشمش و دیگه مهم نیست که حقم هست یا نه.

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۵ آذر ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.