اگه بخوام یه لیست از علایقم بنویسم قطعا مرگ جزوشونه. هیچ ربطی به افسردگی یا غم نداره. مرگ فقط برام یه پدیده خیلی جذابه، مثل یه دریا از واشی عاشقشم. حتی نمیتونم تصور کنم که بدون انتظار مرگ زندگی کنم. 

مرگ مخالف زندگی نیست، مرگ یه بخشی ازشه. بنظرم ادم نمیتونه عاشق زندگی باشه و مرگ رو دوست نداشته باشه. مرگ رسیدن به قله است، رسیدن به اوجه. 

مرگ سرشار از شگفتیه. ما نمیدونیم چیه و بعدش چطوره و این نهایت هیجانه. مرگ امید به رهایی بیشتره. مرگ امید به تجربه جهانی دیگه با قوانینی دیگه است، و یا حتی نیست شدن و ارامش ابدیه. 

بنظرم مردم از مرگ میترسن چون نمیخوان ریسک کنن که ببینن بعدش چی میشه. ولی اینجوری ممکنه کلی چیزای شگفت انگیز که اون پشته رو از دست بدن. 

به قول بابابزرگ سقراط که میگه ترسیدن از مرگ جز این نیست که خودمون رو دانا بدونیم به چیزی که نمیدونیم چیه، شاید مرگ یه موهبت باشه. 

من انقد دوسش دارم که تقریبا مطمئنم که هست. 

یکی دیگه از علایقم عکس گرفتن از جسده. از چیزای مرده. اونا زنده بودن و الان دارن محو میشن، یجوری که انگار هیچ وقت نبودن. و با این محو شدن باعث به وجود اومدن زندگی های جدید میشن. اونا به سرانجامشون رسیدن. و این برای من جذاب و زیباست. 

من حضور مرگ رو همیشه کنار گوشم حس میکردم. از وقتی خیلی بچه بودم، همیشه صدای نفساش رو که به نفسام چسبیده بود میشنیدم. همیشه یجوری زندگی کردم انگار که مدت طولانی زنده نمیمونم. همیشه یه وصیت نامه نوشته شده دارم، حتی برای مرگم مرثیه هم نوشتم. 

من یکی از بزرگترین فن های مرگم و میخوام در بهترین حالتم میزبانش باشم. دستشو میگیرم و در طول زندگیم باهاش پیش میرم و وقتی موقعش رسید، میذارم این دفعه اون منو با خودش ببره.