تابستون پارسال که جای تختم رو عوض کردم و اوردمش زیر پنجره چیزی خلق شد که الان صبحا به عشق اون بیدار میشم. دیواره و یه مستطیل باریک از آسمون. صبح ها چند تا ربان نازک از نور خورشید رو میندازه رو تختم، چشم هام رو که باز میکنم آسمون رو میبینم. موقع طلوع رنگش روشن و روشن تر میشه و من نگاهش میکنم و به داستانی که دارم مینویسم فکر میکنم. بعضی وقتا زمان رو یادم میره و تو حرکت ابرها گم میکنم خودمو. چون کوچیکه حرکتشون واضح دیده میشه. صدای زنگ در میاد، تا دم در میدوم و داد میزنم: پست! پست! مهرهای جدیدم رو اورده بودن. مامانم میگه: مگه اینکه پست بیدارت کنه. من جدی جوابش رو میدم که: بیدار بودم، داشتم آسمون رو نگاه میکردم. 

مهرهای جدیدم رو نگاه میکنم، دیگه ذوقی که موقع خریدنشون داشتم رو حس نمیکنم. الان بیشتر دلم میخواد کادوی خواهرم که توش بود رو دربیارم و کادو کنم، ولی اونکارم نمیکنم. چند دقیقه همونجوری فقط میشینم. مامانم نگام میکنه: چی شد پس؟ مگه منتظر اینا نبودی؟ خوشحال شو دیگه!

لبام رو مجبور میکنم برای لبخند کش بیان ولی موفق نیستم. میگم: خوشحالم. که خیالشو راحت کنم. ولی هستم؟ چند ساعت بعدش سر غذا وقتی حرف ارشد میاد وسط میزنم زیر گریه. غذا از گلوم پایین نمیره و زار میزنم. بهشون میگم که نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. بهشون میگم که از دانشگاه بدم میاد و ازش میترسم، بهشون میگم که همه ازم توقع دارن من مثل نابغه ها یه عالمه مدرک بگیرم و چند تا زبان یاد بگیرم و دکترام رو از المان بگیرم و من ازین قضیه متنفرم. من حتی نمیدونم که میخوام ارشد بخونم یا نه و نمیدونم باید چیکار کنم. تو ایران هممون محکوم به یه مرگ دردناکیم نیستیم؟ و چرا من گربه ندارم؟ چرا با علاقه ام به گربه ها یجوری رفتار میکنن انگار چیز بدیه؟

وقتی دبیرستانی بودم و زدبازی گوش میکردم و ادمی رو داشتم که بخوام زندگیم رو بر اساسش بچینم، فکر میکردم وقتی بزرگ بشم، وقتی برم دانشگاه، همه چی فرق میکنه. ولی هیچی فرق نکرد. فقط به مرور زمان آینده ای که تو ذهنم ساخته بودم از لای مشتام چکید رو زمین و از بین رفت.

اره، قبول دارم که یه روزایی میزنم زیر گریه و دل مامان بابام رو خون میکنم، ولی ته مشتم یکم امید مونده. میدونی چرا؟ چون من دنیا رو دارم. چون دردایی که برام به جا گذاشتن رو میسابم و تبدیلشون میکنم به قدرتم. الان جرئتشو دارم که بگم من دیگه نمیخوامت، من به هیچکس احتیاج ندارم وقتی هنوز جوون و سالمم و یه دنیای گسترده جلوی رومه. حتی اگه فعلا تنها سهم من ازش همون باریکه کوچیک اسمون باشه.