آرومم. انگار که بهترین جای دنیام. انگار که اگه چشمام رو ببندم میتونم صدای آب رو بشنوم و سایه خنک درخت رو روی پوستم حس کنم. 

بوی عود رو نفس میکشم، لابلای خط های کتاب های امیل آژار دنبال یه دوست میگردم. این روزها موزیک هایی رو دوست دارم که اتاق رو با وجودشون پر میکنند. دیگه اخلاق های بقیه اذیتم نمیکنه. بهشون لبخند میزنم. لبخندهام رو دوست دارم، ولی نگاه های جدی رو هم دوست دارم. 

به گیاه ها بیشتر توجه میکنم. به اینکه برگ های جدید چطور هرروز یکم بیشتر باز میشن و پرچم گل هاشون چقد نرم به نظر میان. از نور افتاب که از تنها پنجره ی اتاقم به داخل میتابه واقعا لذت میبرم. تو زمان و فضا شناور میشم، انگار که سلول هام شکل مشخصی نداشته باشن. 

در جستوجوی چیزیم که فقط وقتی میشناسمش که لمسش کنم. چون میدونید که؟ چشم های من نوک انگشتامن. یروز با اون ده تا چشم میبینمش، مطمئنم.