هوا سرد بود و برگ‌های خشکِ خیس‌شده رو لگد میکردم. هوای بوی رمان‌های خون‌آشامی میداد و شاید اگه دقت میکردم دم یه گرگ رو میدیدم که سریع از لای درخت‌ها رد میشه. 

یکی از هم اتاقیام عاشق شده. من نگاهش میکنم و کیف میکنم و غبطه میخورم. گلدون خریده که برای تولد اون توش گیاه بکاره. تعریف میکنه که چطور دست هاش رو مشت میکنه تا دستای اون رو نچسبه. چشماش وقت حرف زدن راجع بهش برق میزنه و تن صداش اهنگین میشه. و اون، هنوز حتی نمیدونه...

کاش عاشق میشدم. دلم میخواد یکیو داشته باشم که بهش محبت کنم. احساس میکنم یه عالمه عشق درونم دارم که منتظر خرج شدن اند. ادمشو ندارم. به عشق تو یه نگاه هم اعتقادی ندارم. اسب سفید هم نمیخوام. من به شوهر احتیاجی ندارم. دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و انتخابش کنم و پای انتخابم بمونم هرچقدر هم که سخت باشه. دلم نمیخواد بهش بگم دوست پسر، شوهر، یار یا شاهزاده. میخوام اون باشه و انتخاب من باشه هرچند اگه مال من نشه. 

عنوان یه دیالوگ از یه فیلم خون اشامیه، توایلایت. فکر کنم حال این روزای منم همینه. حالا هرچقدرم تو کافه فلسفه بگن عشق توهم مکتب فکری رمانتیسیسمه. هرچقدر هم بگن عقل توش نیست، روانشناختی نیست، واقعی نیست. ایده قشنگیه هرچند که سختمه باور کنم که قلب سردمو یکی بالاخره یه روز گرم میکنه. راستش میترسم توانایی دوست داشتن یا عاشق شدن رو نداشته باشم. میترسم هیچوقت اسمشو ندونم و صداش رو نشنوم. 

به پسری فکر میکنم که تو خیابون داد زد: خانم دوست پسر نمیخوای؟ 

دلم میخواست بهش بگم: خیلی میخوام! ولی تورو نه...

نگفتم. نمیخواستم حالشو بد کنم. فقط کلاهمو کشیدم پایینتر و قدم هام رو تندتر کردم...

christina perri - a thousand years