رایحه کشته مرده این بود که پیانو یاد بگیره و یه اصرار عجیبیم داشت که حتما اردلان یادش بده و اردلان از این مثل جن از بسم‌الله فراری بود. 
از چهار سالگی مامانش روی پا مینشوندش و یادش میداد که چطور با کلاویه‌ها بازی کنه. اردلان از اون بغل و رایحه‌ی شیرین مادرش لذت میبرد ولی هرچی بزرگتر شده بود بیشتر و بیشتر وقتش رو به ولگردی میگذروند و دیگه پیانوی سنگینی که نمیشد با خودت جایی ببریش رو دوست نداشت و الانم به هیچ وجه حاضر نبود به دختری که انقد پیانو (و همچنین اردلان) رو مقدس میدونست که جرئت نداشت بهشون دست بزنه درس بده. 
پیانو نواختن اردلان چیزی بود که قلب هرکسی که بهش گوش میداد رو تو مشت میگرفت. همیشه غر میزد که دوسش نداره ولی وقتی پشتش مینشست، میتونست دنیا رو به ساز خودش برقصونه. هرقدرم که بهش اعتراف نمیکرد خودشم میدونست که به پشت پیانو تعلق داره و اون براش مثل خونه میمونه. با این حال برای ادمای زیادی پیانو نمیزد، یجورایی براش یه صندوق دربسته ته قلبش بود و به هرکسی نشونش نمیداد. 
اگه پیانو زدن اردلان رو شنیدی، حتما تونستی از پوست و خونش بگذری. 
میدونست که اردلان هیچ کاری رو برای کسی بی اجر و مزد انجام نمیده. پس وقتی از رایحه پرسید که برای تولدش چی میخواد، رایحه فهمید که این تنها شانسشه. 
- اولین درس پیانوم. 

 

 

اولین درس پیانوش، افتضاح پیش رفت. حواسش انقد پرت اردلان میشد که دیگه چیزی نمیشنید. نیم رخ اردلان که چند تا دسته موی مشکی تزئینش کرده بودن، میخندید و بی اینکه نگاهشو بهش بده میگفت: با دید زدن صورتم یاد نمیگیری. 
رایحه هول میشد و انقد سریع روش رو برمیگردوند که رگ گردنش میگرفت. بوی اردلان باعث میشد به سمتش متمایل شه و وقتی بهش میخورد مثل برق گرفته ها میپرید. نگاه کردن به دست‌هاش هم خیلی خوب پیش نمیرفت چون سرش گرم شمردن رگ‌هایی میشد که از پشت دستش دیده میشدن. 
اخر سری وقتی اردلان بهش گفت که پاش رو بذاره رو پدال، کف ال استار رایحه کشید به شلوار پسر و هول کرد و تند تند گفت: ببخشید ببخشید، بعد قبل اینکه اردلان بهش بگه: بیخیال، سعی کرد خم شه که تکونش بده ولی نیمکت عقب نرفت و سرش خورد به چوب و چون سعی میکرد به اردلان نخوره از صندلی محکم با باسنش افتاد زمین. 
اردلان به اخماش میخندید و سرش رو تکون میداد و همه فکر و ذهن رایحه دور این میچرخید که وقتی میخنده گوشه چشم‌هاش چه قشنگ چین می‌خورن.